منوي اصلي
- موضوعات
- آرشيو مطالب
- لينکدوني
درباره ما
حکایت و داستان کوتاه موجود در وبلاگ داستان های کوتاه , حکایت کوتاه و داستان کوتاه ,داستانک و ماجراهای کوتاه, ماجرا و ماجراها, حکایت و داستان کوتاه از خیرستان حوضچه معرفت : بسم رب الشهدا 24sms@p30mail.ir @@@@ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@ ماجرای امتیازات خانواده شهدا با سخنان فرزند شهید همت , آیت الله مکارم شیرازی در مورد جنایات وحشتناک آل سعود , ماجرای آمریکایی مست در خرمشهر , ماجرای نشستن بر زمین آیت الله طالقانی بجای رو صندلی , سخنان آیت الله خامنه ای درباره شهادت شیخ نمر , حکایت کوتاه حسرت ، حکایت کوتاه خیرات ، حکایت کوتاه فدای پروانه! ، داستان کوتاه میخواهم معجزه بخرم ، فراموش نکنیم از کجا آمده ایم ، حکایت کوتاه جذابیت انسانی ، حکایت کوتاه من کی هستم ، حکایت کوتاه مادر ، حکایت کوتاه سیب قندک ، حکایت کوتاه بیسکوییت سوخته ، حکایت کوتاه عشق ، حکایت کوتاه شوخی کوچولو ، داستان کوتاه ، داستان کوتاه محافظ ،داستان کوتاه محافظ ، داستان کوتاه فقط سه ، داستان کوتاه شما استثنایی هستید ، داستان کوتاه درخشش کاذب ! ، داستان کوتاه دو گدا ، داستان کوتاه فقط برو ! ، ، داستان کوتاه علت خلقت مگس ! ، داستان کوتاه چهار شمع ! ، داستان کوتاه سقراط و رمز موفقیت ، داستان کوتاه کاسه ی چوبی ، داستان کوتاه میخ های روی دیوار ، داستان کوتاه دوست دارم ، داستان کوتاه دو فرشته ، داستان کوتاه شرط عشق ، داستان کوتاه برای اولین بار ، ، حکایت کوتاه من عاشقش هستم ، داستان کوتاه آجر ، داستان کوتاه عمل، همراه علم ، داستان کوتاه شکر گزار باش رفیق ، داستان کوتاه ، داستان کوتاه کیفیت ، آیت الله خزعلی مردی که فرزند راهش را تغییر نداد ، داستان کوتاه ملاقات با خدا ، داستان کوتاه ملاقات با خدا ، حکایت عارفان سرانجام بخل ، حکایت کوتاه خدا پشت پنجره ایستاده ! ، حکایت کوتاه امید ، حکایت کوتاه امید ، ماجرای آمریکایی مست در خرمشهر ، ماجرای نشستن بر زمین آیت الله طالقانی بجای رو صندلی ، نهری که از عسل شیرین تر و از شیر سفید تر ، داستان کوتاه موش و تله ، حکایت دختر فداکار ، حکایت کوتاهی از پاداش آخر سال ، حکایت کوتاه گلف باز ، حکایت کوتاه ساحل و صدف ، حکایت کوتاه عشق و ثروت و موفقیت ، حکایت کوتاه جعبه های سیاه و طلایی ، حکایت کوتاه شیطان ، حکایت کوتاه تکه ای که دوست نداری!؟ ، حکایت کوتاه شقایق ، حکایت کوتاه دو برادر ، دو برادر ، حکایت کوتاه مردی که فریاد میزند ترزا ، حکایت کوتاه فدای پروانه! ، حکایت کوتاه عشـــــــــق بـــــی پــایــان ، حکایت کوتاه فدای پروانه! , حکایت کوتاه نامه ای به خدا ، داستان کوتاه مردی فرزند نداشت و مرد ، داستان کوتاه موش و تله ، داستان کوتاه مردی فرزند نداشت و مرد ، داستان کوتاه خبر بد چگونه برسانیم؟ ، داستان کوتاه پیرمرد ، داستان کوتاه ساعت گمشده کشاورز ، داستان کوتاه پسر دختر ، داستان کوتاه سه پرسش ، داستان کوتاه اشک و شاد ، داستان کوتاه اسب پیر ، حکایت و داستان کوتاه از راه افزایش محبت در خانواده ، حکایت کوتاه مادربزرگ ، حکایت و داستان کوتاه از وظيفه والدین در فصل شروع امتحانات ، حکایت و داستان کوتاه از ویژگی مسئول خانواده ، حکایت و داستان کوتاه از مسئولیت خانواده ، حکایتی کوتاهی از آداب و احکام اعتکاف ، حکایت کوتاهی از مسئولیت مرد در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده , حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاه برای زائران پیاده حسینی ، حکایت کوتاهی از شام غریبان ، حکایت کوتاهی از آنچه که باید هر روز دید ، حکایت کوتاهی از حافظ شیرازی یا لسان الغيب ، حکایت کوتاهی از ایام سوگواری حسینی ، حکایت کوتاه بايد حرکت کنی، همه چی به حرکت تو وابسته است. ، حکایت کوتاهی از عاشورا ؛ صدای پای کربلا میآید ، روايتی آموزنده از امام جواد (ع) , حکایت کوتاهی از یادی از اهل بهشت زهرا , حکایت کوتاهی از نیاز انسان به دعا , حکایت کوتاهی از امام حسن عسگری (ع) ، حکایت کوتاهی از علاقه به بازیگری , حکایت کوتاهی از سه آتش سوزی , حکایت کوتاهی از سال 95 ، ماجرای از شهادت فاطمه زهرا (س) ، چگونه به کودکانمان کمک کنیم تا خود تکلیفشان انجام بدهند ، داستان عشق به هدف ، تغذیه بچه , ماجرای ماندگاری اثر عطر در زندگی , بهترين موقعيت براي استراحت و تماشاي فيلم و سریال ، بهترین سرگرمی فرزندان , راهکارهایی برای تفریحات کم هزینه ، داستان شهادت امام حسن عسگری ع ، داستان کوتاه بوی بهشت میآید ، نهری که از عسل شیرین تر و از شیر سفید تر ، مجاهدان بدون مرز را بیشتر بشناسید ، ماجرای ازدواج پسر مقام معظم رهبری با دختر دکتر حدادعادل ، نمونه سوال مبانی حکومت اسلامی ارشد ، نمونه سوال کارمندیابی انتخاب و توسعه منابع انسانی ، بسم رب الشهدا ، ماجراهای نماز شهید صیاد شیرازی , شهیدی که قرض تفحص کننده ی خود را داد , ماجراهای شعر بوشهری چقدره , ماجرای چارچار یا سردترین هفته زمستان , پست ویژه مادر ,امتحان ,کد یا مهدی موس برای وبلاگ ,کد یا مهدی موس برای وبلاگ , سلام لطفا بخونیین متاسفانه ... . فیلتر شدن اشتباهی ثامن بلاگ , سرگذشت قوم ثمود , ماجرای اصحاب کهف , ماجرای خلقت انسان , ماجرای حضرت نوع ع ,ماجرای دعای کشتی شکستگان , ماجرای دعای کشتی شکستگان , ماجرای رعایت عدالت , ماجرای امام زین العابدين ع و مرد دلقک ,ماجرای امید بخش ترین آیه قرآن , ماجرای واقعی اتاق سی سی یو , ماجرای گربهای كه زمان مرگ بیماران را پیشبینی میكند , واقعی پیرزن بغضش گرفته , ماجرای شام آخر. نويسنده نمايش , ماجرای واقعی زیبا ,ماجرای واقعی علم و مسیح ,ماجرای واقعی پنی سیلین ,ماجرای شیخ صنعان و دختر ترسا ,ماجرای شیخ صنعان و دختر ترسا ,ماجرای خیرات زیبا ,ماجرای همراز یكدیگر باشیم ,ماجرای جالب امتحان دامادها !! ,ماجرای جالب امتحان دامادها !! ,ماجرای واقعی جواب دندان شکن ,ماجرای واقعی ما ایرانی ها ,ماجرای واقعی آرتور اش ,آموزش داستان نویسی - - الفبای قصه نویسی ,آموزش داستان نویسی - ویژگیهای یك قصه خوب كدامند؟ ,آموزش داستان نویسی - چه موضوعهایی را برای داستان انتخاب كنیم؟ ,آموزش داستان نویسی - ویژگیهای یك نثر خوب داستانی ,سخن کفار بزودی قبر زينب[ع] را هم نبش ميکنيم ,ماجرای عیب کوچولوی یک عروس ,ماجرای سه بی گناه ,ماجرای معامله شوخی بردار نیست ,ماجرای یک مشت شکلات ,ماجرای غریق نجات ,ماجرای تصمیم کبری ,امتحان شکرا ,ماجراي نبش قبر حضرت رقيّه(ع) ,داستان طنز تصمیم کبری ,همسر گمشده , داستان ازدواج ملا نصر الدین ,داستان یه خفت جوراب زنانه ,داستان طنز لالایی , داستان طنز لالایی ,داستان طنز تفاوت زن قدیم و زن جدید ,داستان جالب لحظه های عاشقانه ,داستان کوتاه مادرزن و دامادها ,داستان کوتاه چند میفروشی ,داستان کوتاه اعتراف ,داستان کوتاه چگونه میتوانم مثل تو باشم ,داستان کوتاه چگونه میتوانم مثل تو باشم ,داستان کوتاه پزشک و سه مریض ,داستان کوتاه پزشک و سه مریض ,داستان کوتاه ما چقدر زود باوریم ,داستان کوتاه چند می فروشی ,داستان کوتاه معصومیت کودکانه ,داستان کوتاه معصومیت کودکانه ,داستان کوتاه ذکاوت ابو علی سینا ,داستان کوتاه تصور کن برنده هشتاد شش هزار چهارصد دلار شده اید ,ماجرای تدبیر درست ,ماجرای من اینجا مسافرم ,ماجرای کوتاه جواب دکتر حسابی ,ماجرای کوتاه اوج بخشندگی , داستان کوتاه از گابریل گارسیا مارکز ,داستانی تکان دهنده از امام علی ع ,داستان کوتاه ثروتمند شدن بخاطر نگهداری از پدر ,ماجرای ثروتمند شدن بخاطر نگهداری از پدر ,داستان کوتاهی از ابو مسلم خراسانی ,داستان کوتاه گریه ,ماجرای کوتاه حاضر جوابی های کودکانه ,داستان کوتاه شکل خدایی ,داستان کوتاه بوم خاکستری ,داستان کوتاه طرح واکسن ,داستان کوتاه یک شیشه مشروب ,داستان کوتاه سرباز معلول ,داستان هرگز زود قضاوت نکن ,داستان کوتاه من اینجا مسافرم ,داستان کوتاه فکر اقتصادی ,داستان کوتاه گفتگوی بین بچه شتر و مادرش ,داستان کوتاه ماهیگیری ,داستان کوتاه ماهیگیری ,داستان کوتاه شگرد اقتصادی ملا نصرالدین ,داستان کوتاه قصاب و سگ ,داستان کوتاه خال در ادبیات ,داستان کوتاه مشتری خود را بشناید ,داستان کوتاه شرلوک هلمز ,داستان کوتاه شرلوک هلمز ,داستان کوتاه ابراز عشق ,داستان کوتاه ابراز عشق ,داستان کوتاه کیف پول ,داستان کوتاه پیرزن تنها ,داستان کوتاه مادر ,داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است , داستان کوتاه بوم خاکستری ,داستان کوتاه قدرت حافظه ,داستان کوتاه ,داستان کوتاه یک گام هرچند کوچک ,داستان طنز آزادی ,داستان کوتاه بیل گیتس در رستوران ,داستان کوتاه استاد اصولا منطق چیست؟ , داستان کوتاه دنیا از ان خیال پردازان است ,داستان کوتاه شرف ,داستان کوتاه رستوران مبتکر ,داستان کوتاه خروس , داستان کوتاه آرزو , ما چقدر زود باوریم , داستان کوتاه دنیا از ان خیال پردازان است ,ماجرای کوتاه دنیا از ان خیال پردازان است ,داستان کوتاه عاشق برنمی گردد , داستان کوتاه عشق چیست؟ , دوستان قدیمی امام خمینی در حرم امام علی گرد هم اند , یک مرجع بزرگ( امام خمینی ره )در خدمت چند نوجوان , دستور پزشک به امام خمینی در مقابل نخوردن دارو , ماجرای این همه مال ننه ات! , سخن امام خمینی به نوه شان که از جبهه برگشته ,شعر امام برای فلاسفه ایرونی ,شعر مرحوم واعظ برای امام خمینی ره , توصیه امام خمینی ره به مراقبت از شعرا , عشق امام خمینی ره به ورزش , عشق امام خمینی به بازو کشتی گیر , ورزش امام خمینی ره , ورود به اتاق امام خمینی ره , ماجرای عطر امام خمینی ره , امام همیشه لبخند داشت , ماجرای جواب علی به امام امروز بوسم تلخ است ,ماجرای جواب امام من هیچی ندارم , ماجرای اختلافات , ناسازگاری , ناسازگاری , چرا سعی می کنیم از اختلاف بپرهیزیم؟ , کاربرد قدرت در حل مناقشات , روش شماره 1: تو می بری، همسرت می بازد , روش شماره 2 حل مشکلات: شما می بازید، همسرتان می برد , روش شماره 3 حل اختلافات: هر دو نفر برنده می شوید,نگاهی مثبت به اختلافات , رفتار امام با کودکان , نامه امام به دانش آموزان سرخ پوست آمریكا ,السلام , داستان مولانا و شمس تبريزي یکی بود ، یکی نبود ,کشف راز گرم شدن حمام شیخبهایی با یک شمع , دولت حوضچه آرامش بسازد , دولت حوضچه آرامش بسازد , تلاش در راه تنقيح قلمرو فلسفه دين , رسالت فلسفه دين , آب كوزه و آب دريا , مشكل بزرگ برخى از ارباب فلسفه دين , نگاهى به فلسفه دين نورمن. ال. كيسلر , كتاب فلسفه دين «جان هيك» ,گستره فلسفه دين اسلام , حكمت چيست؟ معرفت چيست؟ فطرت چيست؟ , معرفت چيست ؟ , فطرت چيست؟ , ماجراهای معرفتشناسی , انگیزهٔ معرفتشناسی , ماجراهای تاملاتی در تعامل علم و قدرت , چه کسانی راه خیر و خوبی را می بندند؟ , بهترین زمان ازدواج , داستان عشق , موضوعی که به پادگان الغدیرناوتیپ13امیرالمومنین(ع)واقع درنزدیکی بندرامام مربوطه , شرح عملیات تفحص پیکر دو شهید , ﻣﺴﺎﻓﺖ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﻗﺒﺮ ﻣﻄﻬﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍﻉ ﻭﺑﺮﺍﺩﺭ , در مورد رمان گرترود نوشته هرمان هسه , چطور فیلم دینی بسازیم , آرزوهای کوچک ولی شیرین , سوپرمن , با وجود یوسف،عاقبت همه ختم به خیر است... , سفره ي هفت سين شامل چه چيز هايي مي شود؟ ,ماجرای خروس خان , معلم به بچه ها گفت , سن تمييز , معجزه های دین مبین اسلام انگار باید پس از 14 قرن کشف شوند , ملاعباس چاوشی , سخن پوتین درباره رهبر معظم ما , سلامی به غایت که منتظر آمدنش هستیم جانم فدات ,خدا یاریم کند , آب گرم با معده خالی , یادی ازگذشته براى فريفتگان فرهنگ غرب , نقش سردار
نظرسنجی
مطالب این وبلاگ چگونه می بینید |
آخرين مطالب
- چادر فروشی حجاب و عفاف زینبیه - ( 1400/11/7 )
- دعای امام حسین (ع) دعای یا رازق طفل صغیر امام حسین در روز عاشورا - ( 1399/12/20 )
- دعای روز غدیر - ( 1399/12/20 )
- دعای معراج - ( 1399/12/20 )
- دعای عهد - ( 1399/12/20 )
- حکایت کوتاه حسرت - ( 1395/9/10 )
- حکایت کوتاه فدای پروانه! - ( 1395/9/9 )
- حکایت کوتاه خیرات - ( 1395/9/9 )
- حکایت دختر فداکار - ( 1395/9/8 )
- داستان کوتاه ملاقات با خدا - ( 1395/9/8 )
- حکایت کوتاه ساحل و صدف - ( 1395/9/7 )
- حکایت کوتاه سیب قندک - ( 1395/9/6 )
- داستان کوتاه دو گدا - ( 1395/9/5 )
- داستان کوتاه شما استثنایی هستید ! - ( 1395/9/4 )
- داستان کوتاه چهار شمع ! - ( 1395/9/3 )
- داستان کوتاه فقط سه کلمه - ( 1395/9/2 )
- حکایت کوتاه امید - ( 1395/9/1 )
- حکایت کوتاه امید - ( 1395/9/1 )
- حکایت کوتاه گلف باز - ( 1395/8/30 )
- داستان کوتاه دو فرشته - ( 1395/8/29 )
محبوب ترین ها
- حکایت کوتاهی از حافظ شیرازی یا لسان الغيب - ( 1395/1/31 )
- بسم رب الشهدا - ( 1395/1/24 )
- سخن کفار بزودی قبر زينب[ع] را هم نبش ميکنيم - ( 1395/1/15 )
- معلم به بچه ها گفت : - ( 1395/1/2 )
- با وجود یوسف،عاقبت همه ختم به خیر است... - ( 1395/1/3 )
- سوپرمن! - ( 1395/1/3 )
- داستان کوتاهی از ابو مسلم خراسانی - ( 1395/1/10 )
- معجزه های دین مبین اسلام انگار باید پس از 14 قرن کشف شوند - ( 1395/1/2 )
- ماجرای واقعی اتاق سی سی یو ! - ( 1395/1/15 )
- داستان ازدواج ملا نصر الدین - ( 1395/1/10 )
- نهری که از عسل شیرین تر و از شیر سفید تر - ( 1395/2/20 )
- ماجرای خروس خان - ( 1395/1/2 )
- بهترین زمان ازدواج - ( 1395/1/6 )
- حکایت کوتاهی از امام حسن عسگری (ع) - ( 1395/1/29 )
- داستان کوتاه ساعت گمشده کشاورز - ( 1395/2/7 )
- سن تمييز - ( 1395/1/2 )
- حکایت کوتاهی از پاداش آخر سال - ( 1395/2/11 )
- حکایت کوتاه ساحل و صدف - ( 1395/9/7 )
- ماجرای گربهای كه زمان مرگ بیماران را پیشبینی میكند - ( 1395/1/15 )
- داستان کوتاه دو گدا - ( 1395/9/5 )
آمار وبلاگ
بازدید امروز : 7731
بازدید دیروز : 253
بازدید کل : 35552
تعداد مطالب : 317
تعداد نظرات : 7
کاربران عضو شده : 6
تاريخ ارسال مطلب : 1400/11/7 - 22:22
https://basalam.com/zainabiya
#چادر_دانشجویی ، چادر
برچسبها : https basalam com zainabiya,چادر,چادر مشکی,دعا,مهر نماز,چادر,چادر اماراتی,چادر جده,چادر لبنانی,چادر بیروتی,چادر ملی کره,چادر ملی حریرالاسود,چادر دانشجوئی مجلسی نگین دار,چادر دانشجویی مجلسی,چادر دانشجویی,چادر دانشجویی مشکی اصل کره
تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/6 - 09:41
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
سیب قندک
«اگر اینجا گم شوی و من را پیدا نکنی چه میکنی؟ اندیشهی گمکردن پدر، بیش از ترسِ گمشدنِ خودم اضطراب در دلم افکند.» علیاکبر کسمایی، مترجم و نویسندهای که قدیمیترها بیشتر با آثارش آشنا هستند در این متن از پدری نوشته که در همان کودکی او را برای همیشه گمکرده است.
پدرم هنوز نیامده بود و من گوشهی حیاطی که رفتهرفته در تیرگی و خنکی آخرین شبهای بهار فرو میرفت، با اسبم خداحافظی میکردم و پیش از آنکه هوا کاملا تاریک شود، به اتاقی که هنوز بوی چراغِ تازه روشن شده میداد میرفتم. اسبم تنهی تنومندِ درخت مو بود که از باغچهی گوشهی حیاطمان درآمده، کمی روی زمین خزیده و از زاویهی دو دیوار به سوی پشتبام بالا رفته و شاخوبرگ خود را روی دیوارِ مشترک ما و همسایه پراکنده بود. اسبم راهوار نبود ولی من با خیالهای کودکانه سوارش میشدم و به همهجا میرفتم. از روی سر همهی بچههای گذر میپریدم. به میدان مشق میرفتم، به نقارهخانه. نقارهخانه در خیال کودکانهی من، جعبهی همه صداها بود که آدمهایش از اشعهی زرین صبح و تیغههای ارغوانی آفتاب غروب ساخته شده بودند!
پدرم هنوز نیامده بود. پدرم هیچوقت با دست خالی به خانه بازنمیگشت. چیزهایی برای من میخرید که میدانست من از دیدنشان ذوق میکنم و با تشریفاتی شبیه چشمبندی نشانم میداد. چند فرزند پسر از دست داده بود. من آخرین پسرش بودم. در حاشیهی کتاب مثنوی چاپ هند که شبها پیش از خواب، آن را به آوای بلند میخواند و اکنون تنها یادگاریست که از او دارم، زیر تاریخ تولدم چنین نوشته است: «...اینک جز این یکی، دیگر گلی در گلستان زندگی من باقی نیست تا نوبت خزان آن کی رسد...» این یادداشت در حاشیهی مثنوی، گذشته از آنکه از ایمان پدرم به مولوی حکایت میکند، به خوبی میرساند که از داغ فرزند چه دل خونینی داشته است. به مادرم گفته بود تنها آرزویش این است که آنقدر زنده بماند تا بزرگی من یعنی بزرگی این آخرین پسرش را به چشم ببیند.
خیلی وقتها من را به گردش میبرد. روزی در ازدحام توپخانه، آن سالها که هنوز سردر الماسیه را خراب نکرده بودند، پدرم همچنان که دست مرا گرفته بود و از آن دروازهی کاشیکاری میگذشتیم، با لبخندی پدرانه از من پرسید: «اگر اینجا گم شوی و من را پیدا نکنی چه میکنی؟» اندیشهی گمکردن پدر، بیش از ترس گمشدن خودم اضطراب در دلم افکند. نخستینبار بود که میدیدم ممکن است پدرم را گم کنم و شاید نخستین دلهرهای بود که در زندگی حس میکردم.
پدرم شبها مناجات میکرد و از رنجهای روز به درگاه خدا پناه میبرد. همه خواب بودند جز من که صدای غمین او از خواب بیدارم میکرد و واهمهای در دلم میافکند. ترسی گنگ و مبهم با ارتعاش صدای لرزانش به دلم راه مییافت. سر به زیر لحاف میبردم و در آغوش خود پناه میجستم ولی صدایش در گوشم میپیچید و در آن حال دلم میسوخت، نمیدانم برای چه؛ برای پدرم، برای خودم و یا برای چیزهای گنگ و مبهم.کمکم ترسم میریخت و حس میکردم که همچون پر كاهی سبک شدهام.
شبهای سرد زمستان هنگامی که زوزهی سگهای ولگرد تهران از دور بهگوش میرسید، پدرم بعد از خوردن شام برمیخاست و پالتو میپوشید و یقهی آن را تا گوشها بالا میکشید، زیر جوراب به پاهای خود کاغذ میچسباند تا سرما نزنند و آنوقت قابلمهای را که از غذای همان شب پر شده بود برمیداشت و برای خانوادهی مُهرساز بینوایی میبرد که روزها گوشهی مسجد شاه، بساط محقر مُهرسازی خود را میگسترد و عواید این کارش کفاف مخارج زندگی زن و فرزندش را نمیداد. در اینگونه شبها، تا زمانی که پدرم بازنمیگشت نمیخوابیدم. ساعتی بعد که پدرم بازمیگشت از سرما میلرزید، از دهانش بخار بیرون میآمد و نوک بینی و پشت گوشش از سوز سرما قرمز میشد و هنگامی که پالتو از تن درمیآورد، با همهی خستگی و سرمازدگی، قیافهی راضی و خشنود مردی را داشت که از عمل خود با همهی زحمتش لذت برده و میرود که شب را با وجدان آسوده سر بر بالش خواب نهد.
پدرم هنوز نیامده بود. هروقت دیر میکرد مادرم دلواپس میشد زیرا مرد آرامی نبود و هیچوقت در زندگی آسوده نمینشست. چندینبار به زندان افتاده بود. مادرم از گذشتههای او تجربههای تلخی داشت، به همین دلیل هروقت صدای در برمیخاست بیاختیار به خود میلرزید. همیشه تصور میکرد که ماموران برای بازداشت پدرم آمدهاند! تازه به مدرسه میرفتم. شبی که پدرم را گرفتند درست در خاطرم نیست اما بعد از آن را خوب به یاد دارم: آن روزها و شبها را که پدرم درخانه نبود. چندی بعد که یک روز به اتفاق چند سرباز مسلح و یک مامور «سویل» برای دیدن زن و فرزند از زندان به خانه آمد، خوب به خاطرم مانده است. هوا گرم بود. چهرهی پریدهرنگ او و نگاههای خیره و حالت مغموم و غمزدهاش را گویی همین دیروز بود که در ایوان خانه میدیدم. با پیراهن یقهباز و حالتی افسرده و پریشان گوشهی ایوان نشست و قلیان خواست. نگاهش در آنسوی حیاط، میان شاخوبرگ درختان مو و بلکه هم خیلی دورتر گمشده بود. پاسبانان در هشتی خانه به انتظارش نشسته بودند. وقتی قلیان را زمین گذاشت، من را روی زانوان خود نشاند اما اندیشه و نگاهش هنوز جای دیگر بود، خیلی دور، گویی به آیندهای مجهول میاندیشد. به سرنوشت من، به سرنوشت پسری بیپدر...
با احساسی گنگ و درعینحال رساتر از عقل و هوش کودکی به سنوسال من، میفهمیدم که پدرم در چه تلاطم روحی افتاده است: پدری که میدانستم دیگر هرشب به خانه بازنمیگردد و بر سرم باران میوه و بازیچه نمیریزد و روی دیوار اتاق با انگشتان خود نقش کلهی خرگوش نمیاندازد. پدری که میدانستم دیگر صدای مناجات شبانهاش را نخواهم شنید و به آوای مثنوی خواندنش به خواب نخواهم رفت.
زندان پدرم در دژبان مرکزی، دهلیز تیرهای در انتهای دالانی باریک بود. یکبار پسرعموی کوچکم که در حدود چهاردهسال بیشتر نداشت من را به دیدار او برد. اما آن روز دوبار جلوی ما دو کودک ششساله و چهاردهساله را گرفتند: یکبار مقابل در ورودی دژبانی در میدان مشق و یکبار هم در برابر آن دالان دراز و باریکِ زندانی که در گوشهی جنوب غربی دژبانی بود... به یاد ندارم که به ما چه گفتند ولی هنوز یادم هست که از نگاههای سرد و رفتار خشن زندانبانان و از تفنگهای نیزهدار نگهبانان بسیار ترسیدم و از پسرعمویم که او نیز چیزی بیشتر از من نمیدانست، با اصرار گریهآلودی میپرسیدم که پدرم چرا به اینجا آمده است؟!
وقتی از محوطهی دژبانی میگذشتیم بوی خاک آفتابخورده توام با بوی پهنِ اسب و قاطر به مشامم خورد. هوا گرم بود، پدرم روی زمین خاکی زندان نشسته بود و هنوز همان پیراهن یقهباز را پوشیده بود. وقتی پس از مدتی چشمم به او افتاد، از ریشهای انبوه او تعجب کردم و بهنظرم رسید که در این چندماه اخیر چندین سال پیر شده است.
همینکه من را دید با چشمان اشکآلودی در آغوشم کشید. هنوز گرمی اشکهای او را روی پوست خود حس میکنم. هنوز حرارت سینهی عریان و ضربان قلب پرتپش او هنگامی که من را در آغوش گرفت چنانکه گویی همین دیروز بود، در خاطرم به وضوح تمام باقی مانده است. خیلی کوچکتر از آن بودم که بدانم پدری در زندان وقتی پسرش را میبیند و میداند که این آخرینبار است که او را، جگرگوشهاش را، آخرین امید زندگیاش را در آغوش میکشد، چه حالی دارد و زخم زندگی و نیشتر مرگ و تندباد حادثه را چگونه تا مغز استخوان خود احساس میکند. روی زمین خشک زندان نشسته بود و من را در آغوش میفشرد و میگریست. اشکهای گرمش روی صورتم میریخت، زاری او من را نیز به گریه انداخت؛ هرچند درست نمیدانستم که برای چه گریه میکنم. همینقدر حس میکردم که دلم میسوزد. در آن حال به یاد مناجاتهای شبانهی پدرم افتادم. صدای همان نالههای سوزناک سحرگاهی و همان راز و نیازهای دردآلودی که شبانگاهان من را از خواب میپراند، در سلول تنگ و تیرهی زندان پیچیده بود...
حق نداشتیم زیاد پیش او بمانیم. زندانبان چندینبار از برابر زندان گذشت و اشاره کرد که وقت ملاقات گذشته است. اما پدری که میدانست دیگر پسرش را نخواهد دید، پدری که میدید باید برای همیشه از پارهی جگرش جدا شود، چگونه میتوانست یگانه فرزندش را از آغوش خود رها کند؟ سرانجام اشکهایش را پاک کرد. لحظهای آرام گرفت. در سکوت غمانگیزی من را بوسید و از جیب جلیقهاش که گوشهی زندان افتاده بود، چند شاهی پول خرد درآورد و به پسرعمویم داد و گفت: «برایش سیب قندک بخر.» مثل اینکه با این کار به خودش نیز دلداری داد...
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم. چراغی که هرشب روشن میشد و بازگشت پدر را نوید میداد فروغی بود که در دلم میمرد و فروبردن شعلهی حیات پدرم را به یاد میآورد. گلهای اطلسی در باغچهی خانهی ما برای همیشه پژمردند و اسبم نیز خشکید.
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم اما هر سال در آخرین روزهای فصل بهار، سیب قندک به بازار میآید.
«اگر اینجا گم شوی و من را پیدا نکنی چه میکنی؟ اندیشهی گمکردن پدر، بیش از ترسِ گمشدنِ خودم اضطراب در دلم افکند.» علیاکبر کسمایی، مترجم و نویسندهای که قدیمیترها بیشتر با آثارش آشنا هستند در این متن از پدری نوشته که در همان کودکی او را برای همیشه گمکرده است.
پدرم هنوز نیامده بود و من گوشهی حیاطی که رفتهرفته در تیرگی و خنکی آخرین شبهای بهار فرو میرفت، با اسبم خداحافظی میکردم و پیش از آنکه هوا کاملا تاریک شود، به اتاقی که هنوز بوی چراغِ تازه روشن شده میداد میرفتم. اسبم تنهی تنومندِ درخت مو بود که از باغچهی گوشهی حیاطمان درآمده، کمی روی زمین خزیده و از زاویهی دو دیوار به سوی پشتبام بالا رفته و شاخوبرگ خود را روی دیوارِ مشترک ما و همسایه پراکنده بود. اسبم راهوار نبود ولی من با خیالهای کودکانه سوارش میشدم و به همهجا میرفتم. از روی سر همهی بچههای گذر میپریدم. به میدان مشق میرفتم، به نقارهخانه. نقارهخانه در خیال کودکانهی من، جعبهی همه صداها بود که آدمهایش از اشعهی زرین صبح و تیغههای ارغوانی آفتاب غروب ساخته شده بودند!
پدرم هنوز نیامده بود. پدرم هیچوقت با دست خالی به خانه بازنمیگشت. چیزهایی برای من میخرید که میدانست من از دیدنشان ذوق میکنم و با تشریفاتی شبیه چشمبندی نشانم میداد. چند فرزند پسر از دست داده بود. من آخرین پسرش بودم. در حاشیهی کتاب مثنوی چاپ هند که شبها پیش از خواب، آن را به آوای بلند میخواند و اکنون تنها یادگاریست که از او دارم، زیر تاریخ تولدم چنین نوشته است: «...اینک جز این یکی، دیگر گلی در گلستان زندگی من باقی نیست تا نوبت خزان آن کی رسد...» این یادداشت در حاشیهی مثنوی، گذشته از آنکه از ایمان پدرم به مولوی حکایت میکند، به خوبی میرساند که از داغ فرزند چه دل خونینی داشته است. به مادرم گفته بود تنها آرزویش این است که آنقدر زنده بماند تا بزرگی من یعنی بزرگی این آخرین پسرش را به چشم ببیند.
خیلی وقتها من را به گردش میبرد. روزی در ازدحام توپخانه، آن سالها که هنوز سردر الماسیه را خراب نکرده بودند، پدرم همچنان که دست مرا گرفته بود و از آن دروازهی کاشیکاری میگذشتیم، با لبخندی پدرانه از من پرسید: «اگر اینجا گم شوی و من را پیدا نکنی چه میکنی؟» اندیشهی گمکردن پدر، بیش از ترس گمشدن خودم اضطراب در دلم افکند. نخستینبار بود که میدیدم ممکن است پدرم را گم کنم و شاید نخستین دلهرهای بود که در زندگی حس میکردم.
پدرم شبها مناجات میکرد و از رنجهای روز به درگاه خدا پناه میبرد. همه خواب بودند جز من که صدای غمین او از خواب بیدارم میکرد و واهمهای در دلم میافکند. ترسی گنگ و مبهم با ارتعاش صدای لرزانش به دلم راه مییافت. سر به زیر لحاف میبردم و در آغوش خود پناه میجستم ولی صدایش در گوشم میپیچید و در آن حال دلم میسوخت، نمیدانم برای چه؛ برای پدرم، برای خودم و یا برای چیزهای گنگ و مبهم.کمکم ترسم میریخت و حس میکردم که همچون پر كاهی سبک شدهام.
شبهای سرد زمستان هنگامی که زوزهی سگهای ولگرد تهران از دور بهگوش میرسید، پدرم بعد از خوردن شام برمیخاست و پالتو میپوشید و یقهی آن را تا گوشها بالا میکشید، زیر جوراب به پاهای خود کاغذ میچسباند تا سرما نزنند و آنوقت قابلمهای را که از غذای همان شب پر شده بود برمیداشت و برای خانوادهی مُهرساز بینوایی میبرد که روزها گوشهی مسجد شاه، بساط محقر مُهرسازی خود را میگسترد و عواید این کارش کفاف مخارج زندگی زن و فرزندش را نمیداد. در اینگونه شبها، تا زمانی که پدرم بازنمیگشت نمیخوابیدم. ساعتی بعد که پدرم بازمیگشت از سرما میلرزید، از دهانش بخار بیرون میآمد و نوک بینی و پشت گوشش از سوز سرما قرمز میشد و هنگامی که پالتو از تن درمیآورد، با همهی خستگی و سرمازدگی، قیافهی راضی و خشنود مردی را داشت که از عمل خود با همهی زحمتش لذت برده و میرود که شب را با وجدان آسوده سر بر بالش خواب نهد.
پدرم هنوز نیامده بود. هروقت دیر میکرد مادرم دلواپس میشد زیرا مرد آرامی نبود و هیچوقت در زندگی آسوده نمینشست. چندینبار به زندان افتاده بود. مادرم از گذشتههای او تجربههای تلخی داشت، به همین دلیل هروقت صدای در برمیخاست بیاختیار به خود میلرزید. همیشه تصور میکرد که ماموران برای بازداشت پدرم آمدهاند! تازه به مدرسه میرفتم. شبی که پدرم را گرفتند درست در خاطرم نیست اما بعد از آن را خوب به یاد دارم: آن روزها و شبها را که پدرم درخانه نبود. چندی بعد که یک روز به اتفاق چند سرباز مسلح و یک مامور «سویل» برای دیدن زن و فرزند از زندان به خانه آمد، خوب به خاطرم مانده است. هوا گرم بود. چهرهی پریدهرنگ او و نگاههای خیره و حالت مغموم و غمزدهاش را گویی همین دیروز بود که در ایوان خانه میدیدم. با پیراهن یقهباز و حالتی افسرده و پریشان گوشهی ایوان نشست و قلیان خواست. نگاهش در آنسوی حیاط، میان شاخوبرگ درختان مو و بلکه هم خیلی دورتر گمشده بود. پاسبانان در هشتی خانه به انتظارش نشسته بودند. وقتی قلیان را زمین گذاشت، من را روی زانوان خود نشاند اما اندیشه و نگاهش هنوز جای دیگر بود، خیلی دور، گویی به آیندهای مجهول میاندیشد. به سرنوشت من، به سرنوشت پسری بیپدر...
با احساسی گنگ و درعینحال رساتر از عقل و هوش کودکی به سنوسال من، میفهمیدم که پدرم در چه تلاطم روحی افتاده است: پدری که میدانستم دیگر هرشب به خانه بازنمیگردد و بر سرم باران میوه و بازیچه نمیریزد و روی دیوار اتاق با انگشتان خود نقش کلهی خرگوش نمیاندازد. پدری که میدانستم دیگر صدای مناجات شبانهاش را نخواهم شنید و به آوای مثنوی خواندنش به خواب نخواهم رفت.
زندان پدرم در دژبان مرکزی، دهلیز تیرهای در انتهای دالانی باریک بود. یکبار پسرعموی کوچکم که در حدود چهاردهسال بیشتر نداشت من را به دیدار او برد. اما آن روز دوبار جلوی ما دو کودک ششساله و چهاردهساله را گرفتند: یکبار مقابل در ورودی دژبانی در میدان مشق و یکبار هم در برابر آن دالان دراز و باریکِ زندانی که در گوشهی جنوب غربی دژبانی بود... به یاد ندارم که به ما چه گفتند ولی هنوز یادم هست که از نگاههای سرد و رفتار خشن زندانبانان و از تفنگهای نیزهدار نگهبانان بسیار ترسیدم و از پسرعمویم که او نیز چیزی بیشتر از من نمیدانست، با اصرار گریهآلودی میپرسیدم که پدرم چرا به اینجا آمده است؟!
وقتی از محوطهی دژبانی میگذشتیم بوی خاک آفتابخورده توام با بوی پهنِ اسب و قاطر به مشامم خورد. هوا گرم بود، پدرم روی زمین خاکی زندان نشسته بود و هنوز همان پیراهن یقهباز را پوشیده بود. وقتی پس از مدتی چشمم به او افتاد، از ریشهای انبوه او تعجب کردم و بهنظرم رسید که در این چندماه اخیر چندین سال پیر شده است.
همینکه من را دید با چشمان اشکآلودی در آغوشم کشید. هنوز گرمی اشکهای او را روی پوست خود حس میکنم. هنوز حرارت سینهی عریان و ضربان قلب پرتپش او هنگامی که من را در آغوش گرفت چنانکه گویی همین دیروز بود، در خاطرم به وضوح تمام باقی مانده است. خیلی کوچکتر از آن بودم که بدانم پدری در زندان وقتی پسرش را میبیند و میداند که این آخرینبار است که او را، جگرگوشهاش را، آخرین امید زندگیاش را در آغوش میکشد، چه حالی دارد و زخم زندگی و نیشتر مرگ و تندباد حادثه را چگونه تا مغز استخوان خود احساس میکند. روی زمین خشک زندان نشسته بود و من را در آغوش میفشرد و میگریست. اشکهای گرمش روی صورتم میریخت، زاری او من را نیز به گریه انداخت؛ هرچند درست نمیدانستم که برای چه گریه میکنم. همینقدر حس میکردم که دلم میسوزد. در آن حال به یاد مناجاتهای شبانهی پدرم افتادم. صدای همان نالههای سوزناک سحرگاهی و همان راز و نیازهای دردآلودی که شبانگاهان من را از خواب میپراند، در سلول تنگ و تیرهی زندان پیچیده بود...
حق نداشتیم زیاد پیش او بمانیم. زندانبان چندینبار از برابر زندان گذشت و اشاره کرد که وقت ملاقات گذشته است. اما پدری که میدانست دیگر پسرش را نخواهد دید، پدری که میدید باید برای همیشه از پارهی جگرش جدا شود، چگونه میتوانست یگانه فرزندش را از آغوش خود رها کند؟ سرانجام اشکهایش را پاک کرد. لحظهای آرام گرفت. در سکوت غمانگیزی من را بوسید و از جیب جلیقهاش که گوشهی زندان افتاده بود، چند شاهی پول خرد درآورد و به پسرعمویم داد و گفت: «برایش سیب قندک بخر.» مثل اینکه با این کار به خودش نیز دلداری داد...
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم. چراغی که هرشب روشن میشد و بازگشت پدر را نوید میداد فروغی بود که در دلم میمرد و فروبردن شعلهی حیات پدرم را به یاد میآورد. گلهای اطلسی در باغچهی خانهی ما برای همیشه پژمردند و اسبم نیز خشکید.
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم اما هر سال در آخرین روزهای فصل بهار، سیب قندک به بازار میآید.
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/3/1 - 14:22

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
مادربزرگ
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/3/1 - 14:22

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
مادربزرگ
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/3/1 - 14:22

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
مادربزرگ
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/3/1 - 14:22

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
مادربزرگ
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/3/1 - 14:22

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
مادربزرگ
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/3/1 - 14:22

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
مادربزرگ
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/3/1 - 14:22

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
مادربزرگ
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/3/1 - 14:22

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
مادربزرگ
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/3/1 - 14:22

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
مادربزرگ
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.
null
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.

برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,حوضچه معرفت,داستان کوتاه,داستان کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه عاطفی,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:47
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,داستان زیبا,حکایت کوتاه جذاب,سایت داستان,وبلاگ داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان عاطفی,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
جذابیت انسانی
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘یک دفعه کلاس از خنده ترکید …بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘یک دفعه کلاس از خنده ترکید …بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,داستان زیبا,حکایت کوتاه جذاب,سایت داستان,وبلاگ داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان عاطفی,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:45
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,داستان زیبا,حکایت کوتاه جذاب,سایت داستان,وبلاگ داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان عاطفی,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
من کی هستم
من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینممن «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنندمن «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم ...برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساندمن «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد
من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهودهمی گذرانند.من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، انمی،عزیزم،عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و.....» هستم.من در فریادهای شبانه شوهرم، وق دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.من در محاوره ی دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار،ابلیس،شجره مثمره، اثیری، لکاته و....» هستم.دامادم به من «وروره جادو» می گوید.حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند..من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند..واقعا من کیستم؟
من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینممن «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنندمن «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم ...برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساندمن «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد
من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهودهمی گذرانند.من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، انمی،عزیزم،عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و.....» هستم.من در فریادهای شبانه شوهرم، وق دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.من در محاوره ی دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار،ابلیس،شجره مثمره، اثیری، لکاته و....» هستم.دامادم به من «وروره جادو» می گوید.حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند..من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند..واقعا من کیستم؟
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,داستان زیبا,حکایت کوتاه جذاب,سایت داستان,وبلاگ داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان عاطفی,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:43
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,داستان زیبا,حکایت کوتاه جذاب,سایت داستان,وبلاگ داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان عاطفی,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
مادر
پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود. ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم... مدرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم. و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:
نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت.
و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم
پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود. ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم... مدرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم. و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:
نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت.
و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,داستان زیبا,حکایت کوتاه جذاب,سایت داستان,وبلاگ داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان عاطفی,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:37
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,داستان زیبا,حکایت کوتاه جذاب,سایت داستان,وبلاگ داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان عاطفی,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
بیسکوییت سوخته
زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم
آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!
در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند .
خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم.
اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار:
درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است،هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم
آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!
در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند .
خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم.
اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار:
درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است،هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,داستان زیبا,حکایت کوتاه جذاب,سایت داستان,وبلاگ داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان عاطفی,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:35
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,داستان زیبا,حکایت کوتاه جذاب,سایت داستان,وبلاگ داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان عاطفی,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
عشق واقعی
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,داستان زیبا,حکایت کوتاه جذاب,سایت داستان,وبلاگ داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان عاطفی,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:33
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,داستان زیبا,حکایت کوتاه جذاب,سایت داستان,وبلاگ داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان عاطفی,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
شوخی کوچولو
null
نیمروزی بود آفتابی ، در یك روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد كننده ، بیداد میكرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنكا كه بازو به بازوی من داده بود و كرك بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید كه بر سطح آیینه ، كنار پایمان سورتمه ی كوچكی دیده میشد كه پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو كردم به نادیا و التماس كنان گفتم:
ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچ آسیبی نمی بینیم.
اما نادنكا می ترسید. همه ی فضایی كه از نوك گالوشهای كوچك او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد كه مغاكی دهشتناك و بی انتها باشد. هر بار كه از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میكردم كه سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت كند! لابد قالب تهی میكرد یا كارش به جنون میكشید. گفتم:
ــ خواهش میكنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!
سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود كه خطر مرگ را پذیرفته است. او را كه رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور كمرش حلقه كردم و با هم به درون مغاك سرازیر شدیم.
سورتمه مانند تیری كه از كمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی كه جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میكشید ، خشماگین نیشگونهای دردناك میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا كند … فشار باد به قدری زیاد بود كه راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود كه انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار كرده بود و نعره كشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میكردیم كه آن دیگر به هلاكت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنكا زمزمه كردم:
ــ دوستتان دارم ، نادیا!
از سرعت دیوانه كننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی كه از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته كاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنكا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میكشید. كمكش كردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آكنده از ترس نگاهم كرد و گفت:
ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تكرار كنم! به هیچ قیمتی! نزدیك بود از ترس بمیرم!
دقایقی بعد كه حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود كه آیا آن سه كلمه را من ادا كرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با كمال خونسردی كنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میكردم و با دقت به دستكشهایم مینگریستم.
نادنكا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش كردیم. از قرار معلوم معمای آن سه كلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه كلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنكا ، غمزده و ناشكیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود كه به اصل مطلب بپردازم. راستی كه بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی كه نقش نخورده بود! می دیدم كه با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما كلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میكشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنكه نگاهم كند گفت:
ــ می دانید دلم چه میخواهد؟
ــ نه ، نمی دانم.
ــ بیایید یك دفعه ی دیگر … سر بخوریم.
از پله ها بالا رفتیم و به نوك تپه رسیدیم. نادنكای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناك سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره میكشید و سورتمه غژغژ میكرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجوا كردم:
ــ دوستتان دارم ، نادنكا!
هنگامی كه سورتمه از حركت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای كه چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستكشها و كلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود كه از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را كی زده بود؟ او یا خیال من؟ »
این ابهام ، نگران و بی حوصله اش كرده بود. دخترك بینوا دیگر به سوالهای من جواب نمیداد. رو ترش كرده و نزدیك بود بغضش بتركد. پرسیدم:
ــ نمیخواهید برگردیم خانه؟
سرخ شد و جواب داد:
ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمیخواهید یك دفعه ی دیگر سر بخوریم؟
درست است كه از سرسره بازی « خوشش » آمده بود اما همین كه روی سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رویش پرید ؛ سراپا میلرزید و نفسش از ترس بند آمده بود.
بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش كه به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم ، سرفه ای كردم و در كمركش تنده ی تپه با استفاده از فرصتی كوتاه ، زیر گوشش زمزمه كردم:
ــ دوستان دارم ، نادیا!
و معما كماكان باقی ماند. نادنكا خاموش بود و اندیشناك … او را تا در خانه اش همراهی كردم. میكوشید به آهستگی راه برود ، قدمهایش را كند میكرد و هر آن منتظر بود آن سه كلمه را از دهان من بشنود. می دیدم كه روحش در عذاب بود و به خود فشار می آورد كه نگوید: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نمیخواهد آنها را از باد شنیده باشم! »
صبح روز بعد ، نامه ی كوتاهی از نادنكا به دستم رسید. نوشته بود: « امروز اگر خواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنكا سرسره بازی میكردم. هر بار هنگامی كه با سرعت دیوانه كننده از شیب تپه سرازیر میشدیم زیر گوشش زمزمه میكردم: « دوستتان دارم ، نادیا! »
نادیا بعد از مدتی كوتاه ، طوری به این سه كلمه معتاد شده بود كه به شراب یا به مورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت كوتاه به كامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اكنون خود ترس به سه كلمه ی عاشقانه ای كه منشأ آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد ، گیرایی مخصوصی می بخشید. در این میان نادنكا به دو تن شك می برد: به من و به باد … نمیدانست كدام یك از این دو اظهار عشق میكرد اما چنین به نظر می آمد كه حالا دیگر برایش فرق چندانی نمیكرد ؛ مهم ، باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای كه میخواهد باشد.
روزی حدود ظهر ، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهان نادنكا را دیدم كه به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستی كه به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگ صورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری میلرزید كه انگار به پای چوبه ی دار میرفت ؛ با وجود این بی آنكه به پشت سر خود نگاه كند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامه میداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود كه آیا در غیاب من نیز همان عبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش كه با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانی گشوده از ترس ، روی سورتمه نشست و چشمها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت و سرازیر شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صدای خشك سورتمه در گوشم پیچید. نمیدانم در آن لحظه ، آن سه كلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش كه با حالتی آمیخته به ضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه ، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود كه خود او هم نمیدانست كه آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی كه از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراك را از او سلب كرده بود …
ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسید … خورشید بیش از پیش نوازشگر و مهربانتر میشد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست میداد و روز به روز به رنگ خاك در می آمد تا آنكه سرانجام برف آن به كلی آب شد. من و نادنكا سرسره بازی را به حكم اجبار كنار گذاشتیم. به این ترتیب ، دخترك بینوا از شنیدن آن سه كلمه محروم شد. گذشته از این كسی هم نمانده بود كه عبارت دلخواه او را ادا كند زیرا از یك طرف هیچ ندایی از باد بر نمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانی ــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم.
دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ ، در گرگ و میش غروب ، در باغچه ای كه همجوار حیاط خانه ی نادنكا بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوك تیز از آن جدا میشد نشسته بودم … هوا هنوز كم و بیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از تپاله ها سفیدی میزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و كلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار میكردند. به دیوار چوبی نزدیك شدم و مدتی از لای درز چوبها دزدكی نگاه كردم. نادیا را دیدم كه به ایوان آمد و همانجا ایستاد و نگاه افسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگپریده و غمین او میوزید … و انسان را به یاد بادی می انداخت كه هنگام سر خوردنمان زوزه میكشید و نعره بر می آورد و آن سه كلمه را در گوش او زمزمه میكرد. غبار غم بر سیمای نادنكا نشست و قطره اشكی بر گونه اش جاری شد … دخترك بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز كرد ــ گفتی كه از باد تقاضا میكرد آن سه كلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگی گفتم:
ــ دوستتان دارم ، نادنكا!
خدای من ، چه حالی پیدا كرد! فریاد میكشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز میكرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم …
از این ماجرا سالیان دراز میگذرد. اكنون نادنكا زنی است شوهردار. شوهرش كه معلوم نیست نادنكا او را انتخاب كرده بود یا دیگران برایش انتخاب كرده بودند ــ تازه چه فرق میكند ــ دبیر مؤسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ایامی را كه سرسره بازی میكردیم و باد در گوش او زمزمه میكرد: « دوستتان دارم ، نادنكا » فراموش نكرده است. و اكنون آن ماجرای دیرین ، سعادتبارترین و شورانگیزترین و قشنگترین خاطره ی زندگی اش را تشكیل میدهد …
حالا كه سنی از من گذشته است درست نمیفهمم چرا آن كلمات را بر زبان می آوردم و اصولاً چرا شوخی میكردم
null
نیمروزی بود آفتابی ، در یك روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد كننده ، بیداد میكرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنكا كه بازو به بازوی من داده بود و كرك بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید كه بر سطح آیینه ، كنار پایمان سورتمه ی كوچكی دیده میشد كه پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو كردم به نادیا و التماس كنان گفتم:
ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچ آسیبی نمی بینیم.
اما نادنكا می ترسید. همه ی فضایی كه از نوك گالوشهای كوچك او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد كه مغاكی دهشتناك و بی انتها باشد. هر بار كه از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میكردم كه سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت كند! لابد قالب تهی میكرد یا كارش به جنون میكشید. گفتم:
ــ خواهش میكنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!
سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود كه خطر مرگ را پذیرفته است. او را كه رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور كمرش حلقه كردم و با هم به درون مغاك سرازیر شدیم.
سورتمه مانند تیری كه از كمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی كه جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میكشید ، خشماگین نیشگونهای دردناك میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا كند … فشار باد به قدری زیاد بود كه راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود كه انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار كرده بود و نعره كشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میكردیم كه آن دیگر به هلاكت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنكا زمزمه كردم:
ــ دوستتان دارم ، نادیا!
از سرعت دیوانه كننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی كه از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته كاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنكا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میكشید. كمكش كردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آكنده از ترس نگاهم كرد و گفت:
ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تكرار كنم! به هیچ قیمتی! نزدیك بود از ترس بمیرم!
دقایقی بعد كه حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود كه آیا آن سه كلمه را من ادا كرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با كمال خونسردی كنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میكردم و با دقت به دستكشهایم مینگریستم.
نادنكا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش كردیم. از قرار معلوم معمای آن سه كلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه كلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنكا ، غمزده و ناشكیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود كه به اصل مطلب بپردازم. راستی كه بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی كه نقش نخورده بود! می دیدم كه با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما كلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میكشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنكه نگاهم كند گفت:
ــ می دانید دلم چه میخواهد؟
ــ نه ، نمی دانم.
ــ بیایید یك دفعه ی دیگر … سر بخوریم.
از پله ها بالا رفتیم و به نوك تپه رسیدیم. نادنكای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناك سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره میكشید و سورتمه غژغژ میكرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجوا كردم:
ــ دوستتان دارم ، نادنكا!
هنگامی كه سورتمه از حركت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای كه چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستكشها و كلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود كه از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را كی زده بود؟ او یا خیال من؟ »
این ابهام ، نگران و بی حوصله اش كرده بود. دخترك بینوا دیگر به سوالهای من جواب نمیداد. رو ترش كرده و نزدیك بود بغضش بتركد. پرسیدم:
ــ نمیخواهید برگردیم خانه؟
سرخ شد و جواب داد:
ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمیخواهید یك دفعه ی دیگر سر بخوریم؟
درست است كه از سرسره بازی « خوشش » آمده بود اما همین كه روی سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رویش پرید ؛ سراپا میلرزید و نفسش از ترس بند آمده بود.
بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش كه به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم ، سرفه ای كردم و در كمركش تنده ی تپه با استفاده از فرصتی كوتاه ، زیر گوشش زمزمه كردم:
ــ دوستان دارم ، نادیا!
و معما كماكان باقی ماند. نادنكا خاموش بود و اندیشناك … او را تا در خانه اش همراهی كردم. میكوشید به آهستگی راه برود ، قدمهایش را كند میكرد و هر آن منتظر بود آن سه كلمه را از دهان من بشنود. می دیدم كه روحش در عذاب بود و به خود فشار می آورد كه نگوید: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نمیخواهد آنها را از باد شنیده باشم! »
صبح روز بعد ، نامه ی كوتاهی از نادنكا به دستم رسید. نوشته بود: « امروز اگر خواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنكا سرسره بازی میكردم. هر بار هنگامی كه با سرعت دیوانه كننده از شیب تپه سرازیر میشدیم زیر گوشش زمزمه میكردم: « دوستتان دارم ، نادیا! »
نادیا بعد از مدتی كوتاه ، طوری به این سه كلمه معتاد شده بود كه به شراب یا به مورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت كوتاه به كامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اكنون خود ترس به سه كلمه ی عاشقانه ای كه منشأ آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد ، گیرایی مخصوصی می بخشید. در این میان نادنكا به دو تن شك می برد: به من و به باد … نمیدانست كدام یك از این دو اظهار عشق میكرد اما چنین به نظر می آمد كه حالا دیگر برایش فرق چندانی نمیكرد ؛ مهم ، باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای كه میخواهد باشد.
روزی حدود ظهر ، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهان نادنكا را دیدم كه به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستی كه به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگ صورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری میلرزید كه انگار به پای چوبه ی دار میرفت ؛ با وجود این بی آنكه به پشت سر خود نگاه كند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامه میداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود كه آیا در غیاب من نیز همان عبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش كه با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانی گشوده از ترس ، روی سورتمه نشست و چشمها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت و سرازیر شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صدای خشك سورتمه در گوشم پیچید. نمیدانم در آن لحظه ، آن سه كلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش كه با حالتی آمیخته به ضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه ، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود كه خود او هم نمیدانست كه آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی كه از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراك را از او سلب كرده بود …
ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسید … خورشید بیش از پیش نوازشگر و مهربانتر میشد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست میداد و روز به روز به رنگ خاك در می آمد تا آنكه سرانجام برف آن به كلی آب شد. من و نادنكا سرسره بازی را به حكم اجبار كنار گذاشتیم. به این ترتیب ، دخترك بینوا از شنیدن آن سه كلمه محروم شد. گذشته از این كسی هم نمانده بود كه عبارت دلخواه او را ادا كند زیرا از یك طرف هیچ ندایی از باد بر نمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانی ــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم.
دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ ، در گرگ و میش غروب ، در باغچه ای كه همجوار حیاط خانه ی نادنكا بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوك تیز از آن جدا میشد نشسته بودم … هوا هنوز كم و بیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از تپاله ها سفیدی میزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و كلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار میكردند. به دیوار چوبی نزدیك شدم و مدتی از لای درز چوبها دزدكی نگاه كردم. نادیا را دیدم كه به ایوان آمد و همانجا ایستاد و نگاه افسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگپریده و غمین او میوزید … و انسان را به یاد بادی می انداخت كه هنگام سر خوردنمان زوزه میكشید و نعره بر می آورد و آن سه كلمه را در گوش او زمزمه میكرد. غبار غم بر سیمای نادنكا نشست و قطره اشكی بر گونه اش جاری شد … دخترك بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز كرد ــ گفتی كه از باد تقاضا میكرد آن سه كلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگی گفتم:
ــ دوستتان دارم ، نادنكا!
خدای من ، چه حالی پیدا كرد! فریاد میكشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز میكرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم …
از این ماجرا سالیان دراز میگذرد. اكنون نادنكا زنی است شوهردار. شوهرش كه معلوم نیست نادنكا او را انتخاب كرده بود یا دیگران برایش انتخاب كرده بودند ــ تازه چه فرق میكند ــ دبیر مؤسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ایامی را كه سرسره بازی میكردیم و باد در گوش او زمزمه میكرد: « دوستتان دارم ، نادنكا » فراموش نكرده است. و اكنون آن ماجرای دیرین ، سعادتبارترین و شورانگیزترین و قشنگترین خاطره ی زندگی اش را تشكیل میدهد …
حالا كه سنی از من گذشته است درست نمیفهمم چرا آن كلمات را بر زبان می آوردم و اصولاً چرا شوخی میكردم
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,داستان زیبا,حکایت کوتاه جذاب,سایت داستان,وبلاگ داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان عاطفی,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/12 - 22:42
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه عاطفی,داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
خدا پشت پنجره ایستاده
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد
مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شستبعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد
مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شستبعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه عاطفی,داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/9 - 08:30
برچسبها : داستان عاطفی فدای پروانه,حکایت و داستان کوتاه فدای پروانه,داستان کوتاه فدای پروانه,داستان فدای پروانه,حکایت کوتاه فدای پروانه,فدای پروانه
فدای پروانه!
null
در حیاط زندانی در خارج از شهر که با سیم خاردار حصار شده بود، زندانیان اجازه داشتند هر روز، چند ساعت برای هواخوری به حیاط بروند.
به آنها تأکید شده بود به حصار نزدیک نشوند؛ نزدیکی به سیم خاردار، فرار تلقی میشد. در یکی از روزها، یک زندانی متوجه پروانه خوشرنگی در روی سیم خاردا میشود و بدون اینکه به چیزی فکر کن، نزدیکش میرود تا فقط نگاهش کند.
نگهبان امانش نمیدهد و با گلولهای او را نقش بر زمین میکند.
null
در حیاط زندانی در خارج از شهر که با سیم خاردار حصار شده بود، زندانیان اجازه داشتند هر روز، چند ساعت برای هواخوری به حیاط بروند.
به آنها تأکید شده بود به حصار نزدیک نشوند؛ نزدیکی به سیم خاردار، فرار تلقی میشد. در یکی از روزها، یک زندانی متوجه پروانه خوشرنگی در روی سیم خاردا میشود و بدون اینکه به چیزی فکر کن، نزدیکش میرود تا فقط نگاهش کند.
نگهبان امانش نمیدهد و با گلولهای او را نقش بر زمین میکند.
برچسبها : داستان عاطفی فدای پروانه,حکایت و داستان کوتاه فدای پروانه,داستان کوتاه فدای پروانه,داستان فدای پروانه,حکایت کوتاه فدای پروانه,فدای پروانه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/1/24 - 15:55
آیت الله خامنه ای، رهبر معظم انقلاب در درس خارج فقه (قسمت اول)
این قضیه شهادت شیخ محترم در سعودی قضیه بسیار مهمی است؛ هم از نظر مرتکبین این جنایت و هم از نظر ناظرین دنیا. اما به لحاظ مرتکبین جنایت: هم جنایت است و هم خطای سیاسی. جنایت است یک انسان مومن عالم مظلومی را که نه توطئه کرده، نه دعوت به حرکت مسلحانه کرده، مثل داعش که ساخته خودشان است، بلکه فقط سخن صریح گفته بود، انتقاد علنی کرده بود؛ آن هم بالای منبر. این کس را به اعدام محکوم کند و خدا می داند در زندان چه شکنجه هایی او را کردند .قتل انسان عالم و آمر به معروف و ناهی از منکر که دارای تعصب دینی و غیرت دینی بود را شهید کردند. این واقعا جنایت بزرگی است و خطاست. این خون دامن آنها را خواهد گرفت؛ بلاشک. تردید نکنند... پدرشان را در خواهد آورد. امیرالمومنین(ع) فرمودند: هیچ چیزی سریعتر از خون به ناحق ریخته اثر نمی کند. مانظایر آن را دیدیم...

برچسبها :
آیت الله خامنه ای، رهبر معظم انقلاب در درس خارج فقه (قسمت اول)
این قضیه شهادت شیخ محترم در سعودی قضیه بسیار مهمی است؛ هم از نظر مرتکبین این جنایت و هم از نظر ناظرین دنیا. اما به لحاظ مرتکبین جنایت: هم جنایت است و هم خطای سیاسی. جنایت است یک انسان مومن عالم مظلومی را که نه توطئه کرده، نه دعوت به حرکت مسلحانه کرده، مثل داعش که ساخته خودشان است، بلکه فقط سخن صریح گفته بود، انتقاد علنی کرده بود؛ آن هم بالای منبر. این کس را به اعدام محکوم کند و خدا می داند در زندان چه شکنجه هایی او را کردند .قتل انسان عالم و آمر به معروف و ناهی از منکر که دارای تعصب دینی و غیرت دینی بود را شهید کردند. این واقعا جنایت بزرگی است و خطاست. این خون دامن آنها را خواهد گرفت؛ بلاشک. تردید نکنند... پدرشان را در خواهد آورد. امیرالمومنین(ع) فرمودند: هیچ چیزی سریعتر از خون به ناحق ریخته اثر نمی کند. مانظایر آن را دیدیم...

برچسبها :