منوي اصلي
- موضوعات
- آرشيو مطالب
- لينکدوني
درباره ما
حکایت و داستان کوتاه موجود در وبلاگ داستان های کوتاه , حکایت کوتاه و داستان کوتاه ,داستانک و ماجراهای کوتاه, ماجرا و ماجراها, حکایت و داستان کوتاه از خیرستان حوضچه معرفت : بسم رب الشهدا 24sms@p30mail.ir @@@@ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@ ماجرای امتیازات خانواده شهدا با سخنان فرزند شهید همت , آیت الله مکارم شیرازی در مورد جنایات وحشتناک آل سعود , ماجرای آمریکایی مست در خرمشهر , ماجرای نشستن بر زمین آیت الله طالقانی بجای رو صندلی , سخنان آیت الله خامنه ای درباره شهادت شیخ نمر , حکایت کوتاه حسرت ، حکایت کوتاه خیرات ، حکایت کوتاه فدای پروانه! ، داستان کوتاه میخواهم معجزه بخرم ، فراموش نکنیم از کجا آمده ایم ، حکایت کوتاه جذابیت انسانی ، حکایت کوتاه من کی هستم ، حکایت کوتاه مادر ، حکایت کوتاه سیب قندک ، حکایت کوتاه بیسکوییت سوخته ، حکایت کوتاه عشق ، حکایت کوتاه شوخی کوچولو ، داستان کوتاه ، داستان کوتاه محافظ ،داستان کوتاه محافظ ، داستان کوتاه فقط سه ، داستان کوتاه شما استثنایی هستید ، داستان کوتاه درخشش کاذب ! ، داستان کوتاه دو گدا ، داستان کوتاه فقط برو ! ، ، داستان کوتاه علت خلقت مگس ! ، داستان کوتاه چهار شمع ! ، داستان کوتاه سقراط و رمز موفقیت ، داستان کوتاه کاسه ی چوبی ، داستان کوتاه میخ های روی دیوار ، داستان کوتاه دوست دارم ، داستان کوتاه دو فرشته ، داستان کوتاه شرط عشق ، داستان کوتاه برای اولین بار ، ، حکایت کوتاه من عاشقش هستم ، داستان کوتاه آجر ، داستان کوتاه عمل، همراه علم ، داستان کوتاه شکر گزار باش رفیق ، داستان کوتاه ، داستان کوتاه کیفیت ، آیت الله خزعلی مردی که فرزند راهش را تغییر نداد ، داستان کوتاه ملاقات با خدا ، داستان کوتاه ملاقات با خدا ، حکایت عارفان سرانجام بخل ، حکایت کوتاه خدا پشت پنجره ایستاده ! ، حکایت کوتاه امید ، حکایت کوتاه امید ، ماجرای آمریکایی مست در خرمشهر ، ماجرای نشستن بر زمین آیت الله طالقانی بجای رو صندلی ، نهری که از عسل شیرین تر و از شیر سفید تر ، داستان کوتاه موش و تله ، حکایت دختر فداکار ، حکایت کوتاهی از پاداش آخر سال ، حکایت کوتاه گلف باز ، حکایت کوتاه ساحل و صدف ، حکایت کوتاه عشق و ثروت و موفقیت ، حکایت کوتاه جعبه های سیاه و طلایی ، حکایت کوتاه شیطان ، حکایت کوتاه تکه ای که دوست نداری!؟ ، حکایت کوتاه شقایق ، حکایت کوتاه دو برادر ، دو برادر ، حکایت کوتاه مردی که فریاد میزند ترزا ، حکایت کوتاه فدای پروانه! ، حکایت کوتاه عشـــــــــق بـــــی پــایــان ، حکایت کوتاه فدای پروانه! , حکایت کوتاه نامه ای به خدا ، داستان کوتاه مردی فرزند نداشت و مرد ، داستان کوتاه موش و تله ، داستان کوتاه مردی فرزند نداشت و مرد ، داستان کوتاه خبر بد چگونه برسانیم؟ ، داستان کوتاه پیرمرد ، داستان کوتاه ساعت گمشده کشاورز ، داستان کوتاه پسر دختر ، داستان کوتاه سه پرسش ، داستان کوتاه اشک و شاد ، داستان کوتاه اسب پیر ، حکایت و داستان کوتاه از راه افزایش محبت در خانواده ، حکایت کوتاه مادربزرگ ، حکایت و داستان کوتاه از وظيفه والدین در فصل شروع امتحانات ، حکایت و داستان کوتاه از ویژگی مسئول خانواده ، حکایت و داستان کوتاه از مسئولیت خانواده ، حکایتی کوتاهی از آداب و احکام اعتکاف ، حکایت کوتاهی از مسئولیت مرد در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده , حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاه برای زائران پیاده حسینی ، حکایت کوتاهی از شام غریبان ، حکایت کوتاهی از آنچه که باید هر روز دید ، حکایت کوتاهی از حافظ شیرازی یا لسان الغيب ، حکایت کوتاهی از ایام سوگواری حسینی ، حکایت کوتاه بايد حرکت کنی، همه چی به حرکت تو وابسته است. ، حکایت کوتاهی از عاشورا ؛ صدای پای کربلا میآید ، روايتی آموزنده از امام جواد (ع) , حکایت کوتاهی از یادی از اهل بهشت زهرا , حکایت کوتاهی از نیاز انسان به دعا , حکایت کوتاهی از امام حسن عسگری (ع) ، حکایت کوتاهی از علاقه به بازیگری , حکایت کوتاهی از سه آتش سوزی , حکایت کوتاهی از سال 95 ، ماجرای از شهادت فاطمه زهرا (س) ، چگونه به کودکانمان کمک کنیم تا خود تکلیفشان انجام بدهند ، داستان عشق به هدف ، تغذیه بچه , ماجرای ماندگاری اثر عطر در زندگی , بهترين موقعيت براي استراحت و تماشاي فيلم و سریال ، بهترین سرگرمی فرزندان , راهکارهایی برای تفریحات کم هزینه ، داستان شهادت امام حسن عسگری ع ، داستان کوتاه بوی بهشت میآید ، نهری که از عسل شیرین تر و از شیر سفید تر ، مجاهدان بدون مرز را بیشتر بشناسید ، ماجرای ازدواج پسر مقام معظم رهبری با دختر دکتر حدادعادل ، نمونه سوال مبانی حکومت اسلامی ارشد ، نمونه سوال کارمندیابی انتخاب و توسعه منابع انسانی ، بسم رب الشهدا ، ماجراهای نماز شهید صیاد شیرازی , شهیدی که قرض تفحص کننده ی خود را داد , ماجراهای شعر بوشهری چقدره , ماجرای چارچار یا سردترین هفته زمستان , پست ویژه مادر ,امتحان ,کد یا مهدی موس برای وبلاگ ,کد یا مهدی موس برای وبلاگ , سلام لطفا بخونیین متاسفانه ... . فیلتر شدن اشتباهی ثامن بلاگ , سرگذشت قوم ثمود , ماجرای اصحاب کهف , ماجرای خلقت انسان , ماجرای حضرت نوع ع ,ماجرای دعای کشتی شکستگان , ماجرای دعای کشتی شکستگان , ماجرای رعایت عدالت , ماجرای امام زین العابدين ع و مرد دلقک ,ماجرای امید بخش ترین آیه قرآن , ماجرای واقعی اتاق سی سی یو , ماجرای گربهای كه زمان مرگ بیماران را پیشبینی میكند , واقعی پیرزن بغضش گرفته , ماجرای شام آخر. نويسنده نمايش , ماجرای واقعی زیبا ,ماجرای واقعی علم و مسیح ,ماجرای واقعی پنی سیلین ,ماجرای شیخ صنعان و دختر ترسا ,ماجرای شیخ صنعان و دختر ترسا ,ماجرای خیرات زیبا ,ماجرای همراز یكدیگر باشیم ,ماجرای جالب امتحان دامادها !! ,ماجرای جالب امتحان دامادها !! ,ماجرای واقعی جواب دندان شکن ,ماجرای واقعی ما ایرانی ها ,ماجرای واقعی آرتور اش ,آموزش داستان نویسی - - الفبای قصه نویسی ,آموزش داستان نویسی - ویژگیهای یك قصه خوب كدامند؟ ,آموزش داستان نویسی - چه موضوعهایی را برای داستان انتخاب كنیم؟ ,آموزش داستان نویسی - ویژگیهای یك نثر خوب داستانی ,سخن کفار بزودی قبر زينب[ع] را هم نبش ميکنيم ,ماجرای عیب کوچولوی یک عروس ,ماجرای سه بی گناه ,ماجرای معامله شوخی بردار نیست ,ماجرای یک مشت شکلات ,ماجرای غریق نجات ,ماجرای تصمیم کبری ,امتحان شکرا ,ماجراي نبش قبر حضرت رقيّه(ع) ,داستان طنز تصمیم کبری ,همسر گمشده , داستان ازدواج ملا نصر الدین ,داستان یه خفت جوراب زنانه ,داستان طنز لالایی , داستان طنز لالایی ,داستان طنز تفاوت زن قدیم و زن جدید ,داستان جالب لحظه های عاشقانه ,داستان کوتاه مادرزن و دامادها ,داستان کوتاه چند میفروشی ,داستان کوتاه اعتراف ,داستان کوتاه چگونه میتوانم مثل تو باشم ,داستان کوتاه چگونه میتوانم مثل تو باشم ,داستان کوتاه پزشک و سه مریض ,داستان کوتاه پزشک و سه مریض ,داستان کوتاه ما چقدر زود باوریم ,داستان کوتاه چند می فروشی ,داستان کوتاه معصومیت کودکانه ,داستان کوتاه معصومیت کودکانه ,داستان کوتاه ذکاوت ابو علی سینا ,داستان کوتاه تصور کن برنده هشتاد شش هزار چهارصد دلار شده اید ,ماجرای تدبیر درست ,ماجرای من اینجا مسافرم ,ماجرای کوتاه جواب دکتر حسابی ,ماجرای کوتاه اوج بخشندگی , داستان کوتاه از گابریل گارسیا مارکز ,داستانی تکان دهنده از امام علی ع ,داستان کوتاه ثروتمند شدن بخاطر نگهداری از پدر ,ماجرای ثروتمند شدن بخاطر نگهداری از پدر ,داستان کوتاهی از ابو مسلم خراسانی ,داستان کوتاه گریه ,ماجرای کوتاه حاضر جوابی های کودکانه ,داستان کوتاه شکل خدایی ,داستان کوتاه بوم خاکستری ,داستان کوتاه طرح واکسن ,داستان کوتاه یک شیشه مشروب ,داستان کوتاه سرباز معلول ,داستان هرگز زود قضاوت نکن ,داستان کوتاه من اینجا مسافرم ,داستان کوتاه فکر اقتصادی ,داستان کوتاه گفتگوی بین بچه شتر و مادرش ,داستان کوتاه ماهیگیری ,داستان کوتاه ماهیگیری ,داستان کوتاه شگرد اقتصادی ملا نصرالدین ,داستان کوتاه قصاب و سگ ,داستان کوتاه خال در ادبیات ,داستان کوتاه مشتری خود را بشناید ,داستان کوتاه شرلوک هلمز ,داستان کوتاه شرلوک هلمز ,داستان کوتاه ابراز عشق ,داستان کوتاه ابراز عشق ,داستان کوتاه کیف پول ,داستان کوتاه پیرزن تنها ,داستان کوتاه مادر ,داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است , داستان کوتاه بوم خاکستری ,داستان کوتاه قدرت حافظه ,داستان کوتاه ,داستان کوتاه یک گام هرچند کوچک ,داستان طنز آزادی ,داستان کوتاه بیل گیتس در رستوران ,داستان کوتاه استاد اصولا منطق چیست؟ , داستان کوتاه دنیا از ان خیال پردازان است ,داستان کوتاه شرف ,داستان کوتاه رستوران مبتکر ,داستان کوتاه خروس , داستان کوتاه آرزو , ما چقدر زود باوریم , داستان کوتاه دنیا از ان خیال پردازان است ,ماجرای کوتاه دنیا از ان خیال پردازان است ,داستان کوتاه عاشق برنمی گردد , داستان کوتاه عشق چیست؟ , دوستان قدیمی امام خمینی در حرم امام علی گرد هم اند , یک مرجع بزرگ( امام خمینی ره )در خدمت چند نوجوان , دستور پزشک به امام خمینی در مقابل نخوردن دارو , ماجرای این همه مال ننه ات! , سخن امام خمینی به نوه شان که از جبهه برگشته ,شعر امام برای فلاسفه ایرونی ,شعر مرحوم واعظ برای امام خمینی ره , توصیه امام خمینی ره به مراقبت از شعرا , عشق امام خمینی ره به ورزش , عشق امام خمینی به بازو کشتی گیر , ورزش امام خمینی ره , ورود به اتاق امام خمینی ره , ماجرای عطر امام خمینی ره , امام همیشه لبخند داشت , ماجرای جواب علی به امام امروز بوسم تلخ است ,ماجرای جواب امام من هیچی ندارم , ماجرای اختلافات , ناسازگاری , ناسازگاری , چرا سعی می کنیم از اختلاف بپرهیزیم؟ , کاربرد قدرت در حل مناقشات , روش شماره 1: تو می بری، همسرت می بازد , روش شماره 2 حل مشکلات: شما می بازید، همسرتان می برد , روش شماره 3 حل اختلافات: هر دو نفر برنده می شوید,نگاهی مثبت به اختلافات , رفتار امام با کودکان , نامه امام به دانش آموزان سرخ پوست آمریكا ,السلام , داستان مولانا و شمس تبريزي یکی بود ، یکی نبود ,کشف راز گرم شدن حمام شیخبهایی با یک شمع , دولت حوضچه آرامش بسازد , دولت حوضچه آرامش بسازد , تلاش در راه تنقيح قلمرو فلسفه دين , رسالت فلسفه دين , آب كوزه و آب دريا , مشكل بزرگ برخى از ارباب فلسفه دين , نگاهى به فلسفه دين نورمن. ال. كيسلر , كتاب فلسفه دين «جان هيك» ,گستره فلسفه دين اسلام , حكمت چيست؟ معرفت چيست؟ فطرت چيست؟ , معرفت چيست ؟ , فطرت چيست؟ , ماجراهای معرفتشناسی , انگیزهٔ معرفتشناسی , ماجراهای تاملاتی در تعامل علم و قدرت , چه کسانی راه خیر و خوبی را می بندند؟ , بهترین زمان ازدواج , داستان عشق , موضوعی که به پادگان الغدیرناوتیپ13امیرالمومنین(ع)واقع درنزدیکی بندرامام مربوطه , شرح عملیات تفحص پیکر دو شهید , ﻣﺴﺎﻓﺖ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﻗﺒﺮ ﻣﻄﻬﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍﻉ ﻭﺑﺮﺍﺩﺭ , در مورد رمان گرترود نوشته هرمان هسه , چطور فیلم دینی بسازیم , آرزوهای کوچک ولی شیرین , سوپرمن , با وجود یوسف،عاقبت همه ختم به خیر است... , سفره ي هفت سين شامل چه چيز هايي مي شود؟ ,ماجرای خروس خان , معلم به بچه ها گفت , سن تمييز , معجزه های دین مبین اسلام انگار باید پس از 14 قرن کشف شوند , ملاعباس چاوشی , سخن پوتین درباره رهبر معظم ما , سلامی به غایت که منتظر آمدنش هستیم جانم فدات ,خدا یاریم کند , آب گرم با معده خالی , یادی ازگذشته براى فريفتگان فرهنگ غرب , نقش سردار
نظرسنجی
مطالب این وبلاگ چگونه می بینید |
آخرين مطالب
- چادر فروشی حجاب و عفاف زینبیه - ( 1400/11/7 )
- دعای امام حسین (ع) دعای یا رازق طفل صغیر امام حسین در روز عاشورا - ( 1399/12/20 )
- دعای روز غدیر - ( 1399/12/20 )
- دعای معراج - ( 1399/12/20 )
- دعای عهد - ( 1399/12/20 )
- حکایت کوتاه حسرت - ( 1395/9/10 )
- حکایت کوتاه فدای پروانه! - ( 1395/9/9 )
- حکایت کوتاه خیرات - ( 1395/9/9 )
- حکایت دختر فداکار - ( 1395/9/8 )
- داستان کوتاه ملاقات با خدا - ( 1395/9/8 )
- حکایت کوتاه ساحل و صدف - ( 1395/9/7 )
- حکایت کوتاه سیب قندک - ( 1395/9/6 )
- داستان کوتاه دو گدا - ( 1395/9/5 )
- داستان کوتاه شما استثنایی هستید ! - ( 1395/9/4 )
- داستان کوتاه چهار شمع ! - ( 1395/9/3 )
- داستان کوتاه فقط سه کلمه - ( 1395/9/2 )
- حکایت کوتاه امید - ( 1395/9/1 )
- حکایت کوتاه امید - ( 1395/9/1 )
- حکایت کوتاه گلف باز - ( 1395/8/30 )
- داستان کوتاه دو فرشته - ( 1395/8/29 )
محبوب ترین ها
- حکایت کوتاهی از حافظ شیرازی یا لسان الغيب - ( 1395/1/31 )
- بسم رب الشهدا - ( 1395/1/24 )
- سخن کفار بزودی قبر زينب[ع] را هم نبش ميکنيم - ( 1395/1/15 )
- معلم به بچه ها گفت : - ( 1395/1/2 )
- با وجود یوسف،عاقبت همه ختم به خیر است... - ( 1395/1/3 )
- سوپرمن! - ( 1395/1/3 )
- داستان کوتاهی از ابو مسلم خراسانی - ( 1395/1/10 )
- معجزه های دین مبین اسلام انگار باید پس از 14 قرن کشف شوند - ( 1395/1/2 )
- ماجرای واقعی اتاق سی سی یو ! - ( 1395/1/15 )
- داستان ازدواج ملا نصر الدین - ( 1395/1/10 )
- نهری که از عسل شیرین تر و از شیر سفید تر - ( 1395/2/20 )
- ماجرای خروس خان - ( 1395/1/2 )
- بهترین زمان ازدواج - ( 1395/1/6 )
- حکایت کوتاهی از امام حسن عسگری (ع) - ( 1395/1/29 )
- داستان کوتاه ساعت گمشده کشاورز - ( 1395/2/7 )
- سن تمييز - ( 1395/1/2 )
- حکایت کوتاهی از پاداش آخر سال - ( 1395/2/11 )
- حکایت کوتاه ساحل و صدف - ( 1395/9/7 )
- ماجرای گربهای كه زمان مرگ بیماران را پیشبینی میكند - ( 1395/1/15 )
- داستان کوتاه دو گدا - ( 1395/9/5 )
آمار وبلاگ
بازدید امروز : 9033
بازدید دیروز : 253
بازدید کل : 36854
تعداد مطالب : 317
تعداد نظرات : 7
کاربران عضو شده : 6
تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/5 - 10:50
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,داستان کوتاه الهام بخش,حکایت کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب,خیرستان,حکایت و داستان کوتاه
دو گدا تو يه خيابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. يکيشون يه صليب گذاشته بود جلوش،اون يکي يه ستاره داوود.. مردم زيادي که از اونجا رد ميشدن به هر دو نگاه ميکردن ولي فقط تو کلاه اوني که پشت صليب نشسته بود پول مينداختن.
يه کشيش که از اونجا رد ميشد مدتي ايستاد و ديد که مردم فقط به گدايي که پشت صليبه پول ميدن و هيچ کس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نميده. رفت جلو و گفت: ....
رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يه کشور کاتوليکه، تازه مرکز مذهب کاتوليک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتي جلوت پول نميدن، به خصوص که درست نشستي بغل دست يه گداي ديگه که صليب داره جلوش. در واقع از روي لجبازي هم که باشه مردم به اون يکي پول ميدن نه به تو.
گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي کشيش رو کرد به گداي پشت صليب و گفت: هي "موشه" نگاه کن کي اومده به برادران "گلدشتين*" بازاريابي ياد بده؟
يه کشيش که از اونجا رد ميشد مدتي ايستاد و ديد که مردم فقط به گدايي که پشت صليبه پول ميدن و هيچ کس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نميده. رفت جلو و گفت: ....
رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يه کشور کاتوليکه، تازه مرکز مذهب کاتوليک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتي جلوت پول نميدن، به خصوص که درست نشستي بغل دست يه گداي ديگه که صليب داره جلوش. در واقع از روي لجبازي هم که باشه مردم به اون يکي پول ميدن نه به تو.
گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي کشيش رو کرد به گداي پشت صليب و گفت: هي "موشه" نگاه کن کي اومده به برادران "گلدشتين*" بازاريابي ياد بده؟
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,داستان کوتاه الهام بخش,حکایت کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب,خیرستان,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/4 - 10:53
برچسبها : و داستان کوتاه,داستان کوتاه الهام بخش,حکایت کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب,خیرستان,حکایت و داستان کوتاه
يک سخنران مشهور سمينارش را با در دست گرفتن بيست دلار اسکناس شروع کرد
... ... ...او پرسيد چه کسي اين بيست دلار را مي خواهد؟
دست ها بالا رفت.او گفت:من اين بيست دلار را به يکي از شما مي دهم
اما اول اجازه دهيد کاري انجام دهم.
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسيد چه کسي هنوز اين ها را مي خواهد؟
باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر اين کار را کنم چه؟
او پول ها را روي زمين انداخت و با کفشهايش آنها را لگد کرد
بعد آنها را برداشت و گفت:مچاله و کثيف هستند حالا چه کسي آنهارا مي خواهد؟
بازهم دستها بالا بودند
سپس گفت:هيچ اهميتي ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را مي خواستيد
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بيست دلار مي ارزيد.
اوقات زيادي ما در زندگي رها مي شويم، مچاله مي شويم
و با تصميم هايي که مي گيريم و حوادثي که به سراغ ما مي آيند آلوده مي شويم.
و ما فکر مي کنيم که بي ارزش شده ايم
اما هيچ اهميتي ندارد که چه چيزي اتفاق افتاده يا چه چيزي اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيد.
کثيف يا تميز،مچاله يا چين دار
شما هنوز براي کساني که شما را دوست دارند بسيار ارزشمند هستيد.
ارزش ما در کاري که انجام مي دهيم يا کسي که مي شناسيم نمي آيد
ارزش ما در اين جمله است که: ما که هستيم؟
هيچ وقت فراموش نکنيد که شما استثنايي هستيد
... ... ...او پرسيد چه کسي اين بيست دلار را مي خواهد؟
دست ها بالا رفت.او گفت:من اين بيست دلار را به يکي از شما مي دهم
اما اول اجازه دهيد کاري انجام دهم.
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسيد چه کسي هنوز اين ها را مي خواهد؟
باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر اين کار را کنم چه؟
او پول ها را روي زمين انداخت و با کفشهايش آنها را لگد کرد
بعد آنها را برداشت و گفت:مچاله و کثيف هستند حالا چه کسي آنهارا مي خواهد؟
بازهم دستها بالا بودند
سپس گفت:هيچ اهميتي ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را مي خواستيد
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بيست دلار مي ارزيد.
اوقات زيادي ما در زندگي رها مي شويم، مچاله مي شويم
و با تصميم هايي که مي گيريم و حوادثي که به سراغ ما مي آيند آلوده مي شويم.
و ما فکر مي کنيم که بي ارزش شده ايم
اما هيچ اهميتي ندارد که چه چيزي اتفاق افتاده يا چه چيزي اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيد.
کثيف يا تميز،مچاله يا چين دار
شما هنوز براي کساني که شما را دوست دارند بسيار ارزشمند هستيد.
ارزش ما در کاري که انجام مي دهيم يا کسي که مي شناسيم نمي آيد
ارزش ما در اين جمله است که: ما که هستيم؟
هيچ وقت فراموش نکنيد که شما استثنايي هستيد
برچسبها : و داستان کوتاه,داستان کوتاه الهام بخش,حکایت کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب,خیرستان,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/3 - 05:20
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان,داستان کوتاه جذاب,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,داستان و حکایت کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
رسم است که در ايام کريسمس و در واقع آخرين ماه از سال ميلادي چهار شمع روشن مي نمايند ، هر شمع يک هفته مي سوزد و به اين ترتيب تا پايان ماه هر چهار شمع مي سوزند ، شمع ها نيز براي خود داستاني دارند . اميدواريم با خواندن اين داستان اميد در قلب تان ريشه دواند .
شمع ها به آرامي مي سوختند ، فضا به قدري آرام بود که مي توانستي صحبت هاي آن ها را بشنوي .
اولي گفت : من صلح هستم ! با وجود اين هيچ کس نمي تواند مرا براي هميشه روشن نگه دارد .
فکر ميکنم به زودي از بين خواهم رفت . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت .
دومي گفت : من ايمان هستم ! با اين وجود من هم ناچارا مدتي زيادي روشن نمي مانم ، و معلوم نيست تا چه زماني زنده باشم ، وقتي صحبتش تمام شد نسيم ملايمي بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد .
شمع سوم گفت : من عشق هستم ! ولي آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار مي گذارند و اهميت مرا درک نمي کنند ، آنها حتي عشق ورزيدن به نزديکترين کسانشان را هم فراموش مي کنند و کمي بعد او هم خاموش شد .
ناگهان ... پسري وارد اتاق شد و شمع هاي خاموش را ديد و گفت : چرا خاموش شده ايد ؟ قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن .
سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زماني که من روشن هستم مي توانيم شمع هاي ديگر را دوباره روشن کنيم .
من اميد هستم !
کودک با چشم هاي درخشان شمع اميد را برداشت و شمع هاي ديگر را روشن کرد .
شمع ها به آرامي مي سوختند ، فضا به قدري آرام بود که مي توانستي صحبت هاي آن ها را بشنوي .
اولي گفت : من صلح هستم ! با وجود اين هيچ کس نمي تواند مرا براي هميشه روشن نگه دارد .
فکر ميکنم به زودي از بين خواهم رفت . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت .
دومي گفت : من ايمان هستم ! با اين وجود من هم ناچارا مدتي زيادي روشن نمي مانم ، و معلوم نيست تا چه زماني زنده باشم ، وقتي صحبتش تمام شد نسيم ملايمي بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد .
شمع سوم گفت : من عشق هستم ! ولي آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار مي گذارند و اهميت مرا درک نمي کنند ، آنها حتي عشق ورزيدن به نزديکترين کسانشان را هم فراموش مي کنند و کمي بعد او هم خاموش شد .
ناگهان ... پسري وارد اتاق شد و شمع هاي خاموش را ديد و گفت : چرا خاموش شده ايد ؟ قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن .
سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زماني که من روشن هستم مي توانيم شمع هاي ديگر را دوباره روشن کنيم .
من اميد هستم !
کودک با چشم هاي درخشان شمع اميد را برداشت و شمع هاي ديگر را روشن کرد .
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان,داستان کوتاه جذاب,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,داستان و حکایت کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/2 - 10:53
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت داستان کوتاه الهام بخش,ماجراهای غم گریزان,ماجراهای جذاب و زیبا,ماجراها و حکایت کوتاه خواندنی,داستان و حکایت دلربا,سایت داستان,داستان مذهبی,حکایت قرآنی حکایت و داستان کوتاه جذاب
پس از 11 سال زوجي صاحب فرزند پسري شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسيار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزي مرد بطري باز يک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون براي رسيدن به محل کار ديرش شده بود به همسرش گفت که درب بطري را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطري را ديد و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسموميت شديد شد و به زمين افتاد. مادرش سريع او را به بيمارستان رساند ولي شدت مسموميت به حدي بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسيار از اينکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتي شوهر پريشان حال به بيمارستان آمد و ديد که فرزندش از دنيا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه به زبان آورد.
فکر ميکنيد آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزيزم دوستت دارم"
عکس العمل کاملاً غير منتظره شوهر يک رفتار فراکُنشي بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگي محال بود.هيچ نکته اي براي خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.
به علاوه اگر او وقت ميگذاشت و خودش بطري را سرجايش قرار مي داد، آن اتفاق نمي افتاد.
هيچ دليلي براي مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نيز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چيزي که در آن لحظه نياز داشت دلداري و همدردي از طرف شوهرش بود.
آن همان چيزي بود که شوهرش به وي داد.
پسر بچه کوچک بطري را ديد و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسموميت شديد شد و به زمين افتاد. مادرش سريع او را به بيمارستان رساند ولي شدت مسموميت به حدي بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسيار از اينکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتي شوهر پريشان حال به بيمارستان آمد و ديد که فرزندش از دنيا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه به زبان آورد.
فکر ميکنيد آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزيزم دوستت دارم"
عکس العمل کاملاً غير منتظره شوهر يک رفتار فراکُنشي بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگي محال بود.هيچ نکته اي براي خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.
به علاوه اگر او وقت ميگذاشت و خودش بطري را سرجايش قرار مي داد، آن اتفاق نمي افتاد.
هيچ دليلي براي مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نيز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چيزي که در آن لحظه نياز داشت دلداري و همدردي از طرف شوهرش بود.
آن همان چيزي بود که شوهرش به وي داد.
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت داستان کوتاه الهام بخش,ماجراهای غم گریزان,ماجراهای جذاب و زیبا,ماجراها و حکایت کوتاه خواندنی,داستان و حکایت دلربا,سایت داستان,داستان مذهبی,حکایت قرآنی حکایت و داستان کوتاه جذاب
تاريخ ارسال مطلب : 1395/8/29 - 07:20
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان,داستان کوتاه جذاب,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
دو فرشته مسافر براي گذراندن شب در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند.اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند بلکه زير زمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند.
فرشته پير بر ديوار زيرزمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد وقتي فرشته جوان از او پرسيد:چرا چنين کاري کرده؟او پاسخ داد:همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند.
شب بعد اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذايي مختصر زن و مرد فقير رختخواب خود را در اختيار اين دو فرشته گذاشتند .
صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقير را گريان ديدند.گاو آنها که شيرش تنها وسيله گذراندن زندگيشان بود در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد:چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد.
فرشته پير پاسخ داد :وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد از آنجا که آنان بسيار حريص و بددل بودند شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم.ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من بجايش آن گاو را به او دادم .همه امور بدان گونه که مي نمايندنيستند و ما گاهي اوقات خيلي دير به اين نکته پي مي بريم
فرشته پير بر ديوار زيرزمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد وقتي فرشته جوان از او پرسيد:چرا چنين کاري کرده؟او پاسخ داد:همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند.
شب بعد اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذايي مختصر زن و مرد فقير رختخواب خود را در اختيار اين دو فرشته گذاشتند .
صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقير را گريان ديدند.گاو آنها که شيرش تنها وسيله گذراندن زندگيشان بود در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد:چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد.
فرشته پير پاسخ داد :وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد از آنجا که آنان بسيار حريص و بددل بودند شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم.ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من بجايش آن گاو را به او دادم .همه امور بدان گونه که مي نمايندنيستند و ما گاهي اوقات خيلي دير به اين نکته پي مي بريم
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان,داستان کوتاه جذاب,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/8/15 - 09:11
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان,داستان کوتاه جذاب,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
پسر بچه اي بود که اخلاق خوبي نداشت و همه اطرافيان از اين رفتار او خسته شده بود ند روزي پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم مي خواهد کاري براي من انجام بدهي پسر گفت باشه
پدر اورا به اتاقي برد و جعبه ميخي بدستش داد و گفت پسرم از تو مي خواهم که هر بار که عصباني شدي ميخي بر روي اين ديوار بکوبي
روز اول پسر بچه ?? ميخ به ديوار کوبيد . طي چند هفته بعد ؛ همان طور که ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را کنترل کند تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر ميشد .
او فهميد که کنترل عصبانيتش آسانتر از کوبيدن ميخها بر ديوار است
به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر روز که مي تواند عصبانيتش را کنترل کند ؛ يکي از ميخها را از ديوار بيرون آورد.
روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگويد که تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است .
پدر دست پسرک را گرفت و به کنار ديوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبي انجام دادي اما به سوراخهاي ديوار نگاه کن ديوار هر گز مثل گذشته نمي شود وقتي تودر هنگام عصبانيت حرفي را ميزني ؛ آن حرف ها هم چنيني آثاري را در دل کساني که دلشونو شکستيم به جاي مي گذارند که متاسفانه جاي بعضي از اونها هرگز با عذر خواهي پر نميشه.
ما چطور هيچ تا حالا فکر کرديم چقدر ازاين ميخها در ديوار دل ديگران فرو کرديم
بيايم از خدا بخواهيم که به ما انقدر مهرباني وگذشت بدهد تا هرگز درديوار دل ديگران ميخي فرو نکنيم .
پدر اورا به اتاقي برد و جعبه ميخي بدستش داد و گفت پسرم از تو مي خواهم که هر بار که عصباني شدي ميخي بر روي اين ديوار بکوبي
روز اول پسر بچه ?? ميخ به ديوار کوبيد . طي چند هفته بعد ؛ همان طور که ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را کنترل کند تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر ميشد .
او فهميد که کنترل عصبانيتش آسانتر از کوبيدن ميخها بر ديوار است
به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر روز که مي تواند عصبانيتش را کنترل کند ؛ يکي از ميخها را از ديوار بيرون آورد.
روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگويد که تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است .
پدر دست پسرک را گرفت و به کنار ديوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبي انجام دادي اما به سوراخهاي ديوار نگاه کن ديوار هر گز مثل گذشته نمي شود وقتي تودر هنگام عصبانيت حرفي را ميزني ؛ آن حرف ها هم چنيني آثاري را در دل کساني که دلشونو شکستيم به جاي مي گذارند که متاسفانه جاي بعضي از اونها هرگز با عذر خواهي پر نميشه.
ما چطور هيچ تا حالا فکر کرديم چقدر ازاين ميخها در ديوار دل ديگران فرو کرديم
بيايم از خدا بخواهيم که به ما انقدر مهرباني وگذشت بدهد تا هرگز درديوار دل ديگران ميخي فرو نکنيم .
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان,داستان کوتاه جذاب,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:47
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
جذابیت انسانی
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘یک دفعه کلاس از خنده ترکید …بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘یک دفعه کلاس از خنده ترکید …بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:45
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
من کی هستم
من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینممن «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنندمن «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم ...برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساندمن «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد
من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهودهمی گذرانند.من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، انمی،عزیزم،عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و.....» هستم.من در فریادهای شبانه شوهرم، وق دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.من در محاوره ی دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار،ابلیس،شجره مثمره، اثیری، لکاته و....» هستم.دامادم به من «وروره جادو» می گوید.حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند..من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند..واقعا من کیستم؟
من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینممن «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنندمن «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم ...برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساندمن «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد
من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهودهمی گذرانند.من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، انمی،عزیزم،عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و.....» هستم.من در فریادهای شبانه شوهرم، وق دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.من در محاوره ی دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار،ابلیس،شجره مثمره، اثیری، لکاته و....» هستم.دامادم به من «وروره جادو» می گوید.حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند..من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند..واقعا من کیستم؟
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:43
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
مادر
پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود. ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم... مدرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم. و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:
نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت.
و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم
پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود. ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم... مدرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم. و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:
نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت.
و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:37
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
بیسکوییت سوخته
زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم
آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!
در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند .
خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم.
اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار:
درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است،هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم
آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است!
در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند .
خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم.
اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار:
درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است،هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:35
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
عشق واقعی
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:33
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
شوخی کوچولو
null
نیمروزی بود آفتابی ، در یك روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد كننده ، بیداد میكرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنكا كه بازو به بازوی من داده بود و كرك بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید كه بر سطح آیینه ، كنار پایمان سورتمه ی كوچكی دیده میشد كه پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو كردم به نادیا و التماس كنان گفتم:
ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچ آسیبی نمی بینیم.
اما نادنكا می ترسید. همه ی فضایی كه از نوك گالوشهای كوچك او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد كه مغاكی دهشتناك و بی انتها باشد. هر بار كه از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میكردم كه سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت كند! لابد قالب تهی میكرد یا كارش به جنون میكشید. گفتم:
ــ خواهش میكنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!
سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود كه خطر مرگ را پذیرفته است. او را كه رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور كمرش حلقه كردم و با هم به درون مغاك سرازیر شدیم.
سورتمه مانند تیری كه از كمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی كه جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میكشید ، خشماگین نیشگونهای دردناك میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا كند … فشار باد به قدری زیاد بود كه راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود كه انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار كرده بود و نعره كشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میكردیم كه آن دیگر به هلاكت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنكا زمزمه كردم:
ــ دوستتان دارم ، نادیا!
از سرعت دیوانه كننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی كه از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته كاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنكا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میكشید. كمكش كردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آكنده از ترس نگاهم كرد و گفت:
ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تكرار كنم! به هیچ قیمتی! نزدیك بود از ترس بمیرم!
دقایقی بعد كه حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود كه آیا آن سه كلمه را من ادا كرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با كمال خونسردی كنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میكردم و با دقت به دستكشهایم مینگریستم.
نادنكا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش كردیم. از قرار معلوم معمای آن سه كلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه كلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنكا ، غمزده و ناشكیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود كه به اصل مطلب بپردازم. راستی كه بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی كه نقش نخورده بود! می دیدم كه با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما كلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میكشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنكه نگاهم كند گفت:
ــ می دانید دلم چه میخواهد؟
ــ نه ، نمی دانم.
ــ بیایید یك دفعه ی دیگر … سر بخوریم.
از پله ها بالا رفتیم و به نوك تپه رسیدیم. نادنكای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناك سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره میكشید و سورتمه غژغژ میكرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجوا كردم:
ــ دوستتان دارم ، نادنكا!
هنگامی كه سورتمه از حركت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای كه چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستكشها و كلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود كه از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را كی زده بود؟ او یا خیال من؟ »
این ابهام ، نگران و بی حوصله اش كرده بود. دخترك بینوا دیگر به سوالهای من جواب نمیداد. رو ترش كرده و نزدیك بود بغضش بتركد. پرسیدم:
ــ نمیخواهید برگردیم خانه؟
سرخ شد و جواب داد:
ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمیخواهید یك دفعه ی دیگر سر بخوریم؟
درست است كه از سرسره بازی « خوشش » آمده بود اما همین كه روی سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رویش پرید ؛ سراپا میلرزید و نفسش از ترس بند آمده بود.
بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش كه به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم ، سرفه ای كردم و در كمركش تنده ی تپه با استفاده از فرصتی كوتاه ، زیر گوشش زمزمه كردم:
ــ دوستان دارم ، نادیا!
و معما كماكان باقی ماند. نادنكا خاموش بود و اندیشناك … او را تا در خانه اش همراهی كردم. میكوشید به آهستگی راه برود ، قدمهایش را كند میكرد و هر آن منتظر بود آن سه كلمه را از دهان من بشنود. می دیدم كه روحش در عذاب بود و به خود فشار می آورد كه نگوید: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نمیخواهد آنها را از باد شنیده باشم! »
صبح روز بعد ، نامه ی كوتاهی از نادنكا به دستم رسید. نوشته بود: « امروز اگر خواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنكا سرسره بازی میكردم. هر بار هنگامی كه با سرعت دیوانه كننده از شیب تپه سرازیر میشدیم زیر گوشش زمزمه میكردم: « دوستتان دارم ، نادیا! »
نادیا بعد از مدتی كوتاه ، طوری به این سه كلمه معتاد شده بود كه به شراب یا به مورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت كوتاه به كامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اكنون خود ترس به سه كلمه ی عاشقانه ای كه منشأ آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد ، گیرایی مخصوصی می بخشید. در این میان نادنكا به دو تن شك می برد: به من و به باد … نمیدانست كدام یك از این دو اظهار عشق میكرد اما چنین به نظر می آمد كه حالا دیگر برایش فرق چندانی نمیكرد ؛ مهم ، باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای كه میخواهد باشد.
روزی حدود ظهر ، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهان نادنكا را دیدم كه به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستی كه به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگ صورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری میلرزید كه انگار به پای چوبه ی دار میرفت ؛ با وجود این بی آنكه به پشت سر خود نگاه كند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامه میداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود كه آیا در غیاب من نیز همان عبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش كه با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانی گشوده از ترس ، روی سورتمه نشست و چشمها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت و سرازیر شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صدای خشك سورتمه در گوشم پیچید. نمیدانم در آن لحظه ، آن سه كلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش كه با حالتی آمیخته به ضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه ، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود كه خود او هم نمیدانست كه آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی كه از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراك را از او سلب كرده بود …
ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسید … خورشید بیش از پیش نوازشگر و مهربانتر میشد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست میداد و روز به روز به رنگ خاك در می آمد تا آنكه سرانجام برف آن به كلی آب شد. من و نادنكا سرسره بازی را به حكم اجبار كنار گذاشتیم. به این ترتیب ، دخترك بینوا از شنیدن آن سه كلمه محروم شد. گذشته از این كسی هم نمانده بود كه عبارت دلخواه او را ادا كند زیرا از یك طرف هیچ ندایی از باد بر نمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانی ــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم.
دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ ، در گرگ و میش غروب ، در باغچه ای كه همجوار حیاط خانه ی نادنكا بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوك تیز از آن جدا میشد نشسته بودم … هوا هنوز كم و بیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از تپاله ها سفیدی میزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و كلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار میكردند. به دیوار چوبی نزدیك شدم و مدتی از لای درز چوبها دزدكی نگاه كردم. نادیا را دیدم كه به ایوان آمد و همانجا ایستاد و نگاه افسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگپریده و غمین او میوزید … و انسان را به یاد بادی می انداخت كه هنگام سر خوردنمان زوزه میكشید و نعره بر می آورد و آن سه كلمه را در گوش او زمزمه میكرد. غبار غم بر سیمای نادنكا نشست و قطره اشكی بر گونه اش جاری شد … دخترك بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز كرد ــ گفتی كه از باد تقاضا میكرد آن سه كلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگی گفتم:
ــ دوستتان دارم ، نادنكا!
خدای من ، چه حالی پیدا كرد! فریاد میكشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز میكرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم …
از این ماجرا سالیان دراز میگذرد. اكنون نادنكا زنی است شوهردار. شوهرش كه معلوم نیست نادنكا او را انتخاب كرده بود یا دیگران برایش انتخاب كرده بودند ــ تازه چه فرق میكند ــ دبیر مؤسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ایامی را كه سرسره بازی میكردیم و باد در گوش او زمزمه میكرد: « دوستتان دارم ، نادنكا » فراموش نكرده است. و اكنون آن ماجرای دیرین ، سعادتبارترین و شورانگیزترین و قشنگترین خاطره ی زندگی اش را تشكیل میدهد …
حالا كه سنی از من گذشته است درست نمیفهمم چرا آن كلمات را بر زبان می آوردم و اصولاً چرا شوخی میكردم
null
نیمروزی بود آفتابی ، در یك روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد كننده ، بیداد میكرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنكا كه بازو به بازوی من داده بود و كرك بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید كه بر سطح آیینه ، كنار پایمان سورتمه ی كوچكی دیده میشد كه پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو كردم به نادیا و التماس كنان گفتم:
ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچ آسیبی نمی بینیم.
اما نادنكا می ترسید. همه ی فضایی كه از نوك گالوشهای كوچك او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد كه مغاكی دهشتناك و بی انتها باشد. هر بار كه از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میكردم كه سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت كند! لابد قالب تهی میكرد یا كارش به جنون میكشید. گفتم:
ــ خواهش میكنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!
سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود كه خطر مرگ را پذیرفته است. او را كه رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور كمرش حلقه كردم و با هم به درون مغاك سرازیر شدیم.
سورتمه مانند تیری كه از كمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی كه جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میكشید ، خشماگین نیشگونهای دردناك میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا كند … فشار باد به قدری زیاد بود كه راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود كه انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار كرده بود و نعره كشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میكردیم كه آن دیگر به هلاكت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنكا زمزمه كردم:
ــ دوستتان دارم ، نادیا!
از سرعت دیوانه كننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی كه از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته كاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنكا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میكشید. كمكش كردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آكنده از ترس نگاهم كرد و گفت:
ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تكرار كنم! به هیچ قیمتی! نزدیك بود از ترس بمیرم!
دقایقی بعد كه حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود كه آیا آن سه كلمه را من ادا كرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با كمال خونسردی كنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میكردم و با دقت به دستكشهایم مینگریستم.
نادنكا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش كردیم. از قرار معلوم معمای آن سه كلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه كلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنكا ، غمزده و ناشكیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود كه به اصل مطلب بپردازم. راستی كه بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی كه نقش نخورده بود! می دیدم كه با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما كلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میكشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنكه نگاهم كند گفت:
ــ می دانید دلم چه میخواهد؟
ــ نه ، نمی دانم.
ــ بیایید یك دفعه ی دیگر … سر بخوریم.
از پله ها بالا رفتیم و به نوك تپه رسیدیم. نادنكای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناك سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره میكشید و سورتمه غژغژ میكرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجوا كردم:
ــ دوستتان دارم ، نادنكا!
هنگامی كه سورتمه از حركت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای كه چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستكشها و كلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود كه از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را كی زده بود؟ او یا خیال من؟ »
این ابهام ، نگران و بی حوصله اش كرده بود. دخترك بینوا دیگر به سوالهای من جواب نمیداد. رو ترش كرده و نزدیك بود بغضش بتركد. پرسیدم:
ــ نمیخواهید برگردیم خانه؟
سرخ شد و جواب داد:
ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمیخواهید یك دفعه ی دیگر سر بخوریم؟
درست است كه از سرسره بازی « خوشش » آمده بود اما همین كه روی سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رویش پرید ؛ سراپا میلرزید و نفسش از ترس بند آمده بود.
بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش كه به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم ، سرفه ای كردم و در كمركش تنده ی تپه با استفاده از فرصتی كوتاه ، زیر گوشش زمزمه كردم:
ــ دوستان دارم ، نادیا!
و معما كماكان باقی ماند. نادنكا خاموش بود و اندیشناك … او را تا در خانه اش همراهی كردم. میكوشید به آهستگی راه برود ، قدمهایش را كند میكرد و هر آن منتظر بود آن سه كلمه را از دهان من بشنود. می دیدم كه روحش در عذاب بود و به خود فشار می آورد كه نگوید: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نمیخواهد آنها را از باد شنیده باشم! »
صبح روز بعد ، نامه ی كوتاهی از نادنكا به دستم رسید. نوشته بود: « امروز اگر خواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنكا سرسره بازی میكردم. هر بار هنگامی كه با سرعت دیوانه كننده از شیب تپه سرازیر میشدیم زیر گوشش زمزمه میكردم: « دوستتان دارم ، نادیا! »
نادیا بعد از مدتی كوتاه ، طوری به این سه كلمه معتاد شده بود كه به شراب یا به مورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت كوتاه به كامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اكنون خود ترس به سه كلمه ی عاشقانه ای كه منشأ آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد ، گیرایی مخصوصی می بخشید. در این میان نادنكا به دو تن شك می برد: به من و به باد … نمیدانست كدام یك از این دو اظهار عشق میكرد اما چنین به نظر می آمد كه حالا دیگر برایش فرق چندانی نمیكرد ؛ مهم ، باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای كه میخواهد باشد.
روزی حدود ظهر ، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهان نادنكا را دیدم كه به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستی كه به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگ صورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری میلرزید كه انگار به پای چوبه ی دار میرفت ؛ با وجود این بی آنكه به پشت سر خود نگاه كند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامه میداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود كه آیا در غیاب من نیز همان عبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش كه با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانی گشوده از ترس ، روی سورتمه نشست و چشمها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت و سرازیر شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صدای خشك سورتمه در گوشم پیچید. نمیدانم در آن لحظه ، آن سه كلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش كه با حالتی آمیخته به ضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه ، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود كه خود او هم نمیدانست كه آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی كه از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراك را از او سلب كرده بود …
ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسید … خورشید بیش از پیش نوازشگر و مهربانتر میشد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست میداد و روز به روز به رنگ خاك در می آمد تا آنكه سرانجام برف آن به كلی آب شد. من و نادنكا سرسره بازی را به حكم اجبار كنار گذاشتیم. به این ترتیب ، دخترك بینوا از شنیدن آن سه كلمه محروم شد. گذشته از این كسی هم نمانده بود كه عبارت دلخواه او را ادا كند زیرا از یك طرف هیچ ندایی از باد بر نمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانی ــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم.
دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ ، در گرگ و میش غروب ، در باغچه ای كه همجوار حیاط خانه ی نادنكا بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوك تیز از آن جدا میشد نشسته بودم … هوا هنوز كم و بیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از تپاله ها سفیدی میزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و كلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار میكردند. به دیوار چوبی نزدیك شدم و مدتی از لای درز چوبها دزدكی نگاه كردم. نادیا را دیدم كه به ایوان آمد و همانجا ایستاد و نگاه افسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگپریده و غمین او میوزید … و انسان را به یاد بادی می انداخت كه هنگام سر خوردنمان زوزه میكشید و نعره بر می آورد و آن سه كلمه را در گوش او زمزمه میكرد. غبار غم بر سیمای نادنكا نشست و قطره اشكی بر گونه اش جاری شد … دخترك بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز كرد ــ گفتی كه از باد تقاضا میكرد آن سه كلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگی گفتم:
ــ دوستتان دارم ، نادنكا!
خدای من ، چه حالی پیدا كرد! فریاد میكشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز میكرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم …
از این ماجرا سالیان دراز میگذرد. اكنون نادنكا زنی است شوهردار. شوهرش كه معلوم نیست نادنكا او را انتخاب كرده بود یا دیگران برایش انتخاب كرده بودند ــ تازه چه فرق میكند ــ دبیر مؤسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ایامی را كه سرسره بازی میكردیم و باد در گوش او زمزمه میكرد: « دوستتان دارم ، نادنكا » فراموش نكرده است. و اكنون آن ماجرای دیرین ، سعادتبارترین و شورانگیزترین و قشنگترین خاطره ی زندگی اش را تشكیل میدهد …
حالا كه سنی از من گذشته است درست نمیفهمم چرا آن كلمات را بر زبان می آوردم و اصولاً چرا شوخی میكردم
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:29
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
سالوادوره درجه دار ارتش و محافظ رئيس ستاد ارتش ژنرال مانلو گابريلا بود.دستور اين بود که در طول روز يعني از وقتي که ژنرال به ستاد ارتش مي آمد و تا ساعت سه عصر که به خانه مي رفت سالوادوره حتي لحظه اي از ژنرال گابريلا جدا نشود. در حقيقت بايد مثل سايه همراهش حرکت مي کرد.چند وقتي بود که ترور فرماندهان ارتش شروع شده و جان ژنرال هم در خطر بود.!
آن روز اما از همان اول صبح که سالوادوره جلو ژنرال پا کوبيد و سلام نظامي داد احساس کرد ريگي در کفشش وجود دارد.در طول دو -سه ساعت بعد چند مرتبه سعي کرد با ثابت نگه داشتن انگشتانش ريگ را گوشه کفش گير بيندازد تا پايش را اذيت نکند.
اما اين فرمول هم هر مرتبه فقط چند دقيقه مفيد بود و دوباره ريگ پايش را اذيت مي کرد .
سرانجام نزديک ساعت ?? ظهر که ژنرال مشغول سخنراني براي افسران بود سالوادوره که طبق دستور بايد درست پشت سر گابريلا مي ايستاد از فرصت استفاده کردو خم شد تا ريگ را از کفش خارج کند که ناگهان يک گلوله از بالاي سر خم شده درجه دار گذشت و توي مغز ژنرال نشست.!
براي ژنرال مراسم تدفين خوبي برگزار شد اما هيچ کس نفهميد که آن روز سالوادوره ريگي توي کفش داشت.
آن روز اما از همان اول صبح که سالوادوره جلو ژنرال پا کوبيد و سلام نظامي داد احساس کرد ريگي در کفشش وجود دارد.در طول دو -سه ساعت بعد چند مرتبه سعي کرد با ثابت نگه داشتن انگشتانش ريگ را گوشه کفش گير بيندازد تا پايش را اذيت نکند.
اما اين فرمول هم هر مرتبه فقط چند دقيقه مفيد بود و دوباره ريگ پايش را اذيت مي کرد .
سرانجام نزديک ساعت ?? ظهر که ژنرال مشغول سخنراني براي افسران بود سالوادوره که طبق دستور بايد درست پشت سر گابريلا مي ايستاد از فرصت استفاده کردو خم شد تا ريگ را از کفش خارج کند که ناگهان يک گلوله از بالاي سر خم شده درجه دار گذشت و توي مغز ژنرال نشست.!
براي ژنرال مراسم تدفين خوبي برگزار شد اما هيچ کس نفهميد که آن روز سالوادوره ريگي توي کفش داشت.
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:29
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
سالوادوره درجه دار ارتش و محافظ رئيس ستاد ارتش ژنرال مانلو گابريلا بود.دستور اين بود که در طول روز يعني از وقتي که ژنرال به ستاد ارتش مي آمد و تا ساعت سه عصر که به خانه مي رفت سالوادوره حتي لحظه اي از ژنرال گابريلا جدا نشود. در حقيقت بايد مثل سايه همراهش حرکت مي کرد.چند وقتي بود که ترور فرماندهان ارتش شروع شده و جان ژنرال هم در خطر بود.!
آن روز اما از همان اول صبح که سالوادوره جلو ژنرال پا کوبيد و سلام نظامي داد احساس کرد ريگي در کفشش وجود دارد.در طول دو -سه ساعت بعد چند مرتبه سعي کرد با ثابت نگه داشتن انگشتانش ريگ را گوشه کفش گير بيندازد تا پايش را اذيت نکند.
اما اين فرمول هم هر مرتبه فقط چند دقيقه مفيد بود و دوباره ريگ پايش را اذيت مي کرد .
سرانجام نزديک ساعت ?? ظهر که ژنرال مشغول سخنراني براي افسران بود سالوادوره که طبق دستور بايد درست پشت سر گابريلا مي ايستاد از فرصت استفاده کردو خم شد تا ريگ را از کفش خارج کند که ناگهان يک گلوله از بالاي سر خم شده درجه دار گذشت و توي مغز ژنرال نشست.!
براي ژنرال مراسم تدفين خوبي برگزار شد اما هيچ کس نفهميد که آن روز سالوادوره ريگي توي کفش داشت.
آن روز اما از همان اول صبح که سالوادوره جلو ژنرال پا کوبيد و سلام نظامي داد احساس کرد ريگي در کفشش وجود دارد.در طول دو -سه ساعت بعد چند مرتبه سعي کرد با ثابت نگه داشتن انگشتانش ريگ را گوشه کفش گير بيندازد تا پايش را اذيت نکند.
اما اين فرمول هم هر مرتبه فقط چند دقيقه مفيد بود و دوباره ريگ پايش را اذيت مي کرد .
سرانجام نزديک ساعت ?? ظهر که ژنرال مشغول سخنراني براي افسران بود سالوادوره که طبق دستور بايد درست پشت سر گابريلا مي ايستاد از فرصت استفاده کردو خم شد تا ريگ را از کفش خارج کند که ناگهان يک گلوله از بالاي سر خم شده درجه دار گذشت و توي مغز ژنرال نشست.!
براي ژنرال مراسم تدفين خوبي برگزار شد اما هيچ کس نفهميد که آن روز سالوادوره ريگي توي کفش داشت.
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/17 - 09:29
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
سالوادوره درجه دار ارتش و محافظ رئيس ستاد ارتش ژنرال مانلو گابريلا بود.دستور اين بود که در طول روز يعني از وقتي که ژنرال به ستاد ارتش مي آمد و تا ساعت سه عصر که به خانه مي رفت سالوادوره حتي لحظه اي از ژنرال گابريلا جدا نشود. در حقيقت بايد مثل سايه همراهش حرکت مي کرد.چند وقتي بود که ترور فرماندهان ارتش شروع شده و جان ژنرال هم در خطر بود.!
آن روز اما از همان اول صبح که سالوادوره جلو ژنرال پا کوبيد و سلام نظامي داد احساس کرد ريگي در کفشش وجود دارد.در طول دو -سه ساعت بعد چند مرتبه سعي کرد با ثابت نگه داشتن انگشتانش ريگ را گوشه کفش گير بيندازد تا پايش را اذيت نکند.
اما اين فرمول هم هر مرتبه فقط چند دقيقه مفيد بود و دوباره ريگ پايش را اذيت مي کرد .
سرانجام نزديک ساعت ?? ظهر که ژنرال مشغول سخنراني براي افسران بود سالوادوره که طبق دستور بايد درست پشت سر گابريلا مي ايستاد از فرصت استفاده کردو خم شد تا ريگ را از کفش خارج کند که ناگهان يک گلوله از بالاي سر خم شده درجه دار گذشت و توي مغز ژنرال نشست.!
براي ژنرال مراسم تدفين خوبي برگزار شد اما هيچ کس نفهميد که آن روز سالوادوره ريگي توي کفش داشت.
آن روز اما از همان اول صبح که سالوادوره جلو ژنرال پا کوبيد و سلام نظامي داد احساس کرد ريگي در کفشش وجود دارد.در طول دو -سه ساعت بعد چند مرتبه سعي کرد با ثابت نگه داشتن انگشتانش ريگ را گوشه کفش گير بيندازد تا پايش را اذيت نکند.
اما اين فرمول هم هر مرتبه فقط چند دقيقه مفيد بود و دوباره ريگ پايش را اذيت مي کرد .
سرانجام نزديک ساعت ?? ظهر که ژنرال مشغول سخنراني براي افسران بود سالوادوره که طبق دستور بايد درست پشت سر گابريلا مي ايستاد از فرصت استفاده کردو خم شد تا ريگ را از کفش خارج کند که ناگهان يک گلوله از بالاي سر خم شده درجه دار گذشت و توي مغز ژنرال نشست.!
براي ژنرال مراسم تدفين خوبي برگزار شد اما هيچ کس نفهميد که آن روز سالوادوره ريگي توي کفش داشت.
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه عاطفی,داستان عاطفی,خیرستان بلال علم و دانش,وبلاگ داستان کوتاه,سایت داستان,حکایت کوتاه جذاب,داستان زیبا,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/16 - 10:52
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,داستان کوتاه الهام بخش,حکایت کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,خیرستان بلال علم و دانش,حکایت و داستان کوتاه
يک روز صبح به همراه يکي از دوستان آرژانتيني ام در بيابان " موجاوه " قدم مي زديم که چيزي را ديديم که در افق مي درخشيد . هرچند مقصود ما رفتن به يک " دره " بود ، براي ديدن آنچه آن درخشش را از خود باز مي تاباند ، مسير خود را تغيير داديم .
تقريباً يک ساعت در زير خورشيدي که مدام گرم تر مي شد راه رفتيم و تنها هنگامي که به آن رسيديم توانستيم کشف کنيم که چيست . يک بطري نوشابه خالي بود و غبار صحرايي در درونش متبلور شده بود .
از آن جا که بيابان بسيار گرم تر از يک ساعت قبل شده بود ، تصميم گرفتيم ديگر به سمت " دره " نرويم . به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب راهي ديگر ، از پيمودن راه خود باز مانده ايم ؟ اما باز فکر کردم ، اگر به سمت آن بطري نمي رفتيم چطور مي فهميديم فقط درخششي کاذب است ؟
نکته اخلاقي : هر شکست لااقل اين فايده را دارد ، که انسان يکي از راه هايي که به شکست منتهي مي شود را مي شناسد .
تقريباً يک ساعت در زير خورشيدي که مدام گرم تر مي شد راه رفتيم و تنها هنگامي که به آن رسيديم توانستيم کشف کنيم که چيست . يک بطري نوشابه خالي بود و غبار صحرايي در درونش متبلور شده بود .
از آن جا که بيابان بسيار گرم تر از يک ساعت قبل شده بود ، تصميم گرفتيم ديگر به سمت " دره " نرويم . به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب راهي ديگر ، از پيمودن راه خود باز مانده ايم ؟ اما باز فکر کردم ، اگر به سمت آن بطري نمي رفتيم چطور مي فهميديم فقط درخششي کاذب است ؟
نکته اخلاقي : هر شکست لااقل اين فايده را دارد ، که انسان يکي از راه هايي که به شکست منتهي مي شود را مي شناسد .
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,داستان کوتاه الهام بخش,حکایت کوتاه الهام بخش,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه مذهبی,داستان کوتاه مذهبی,داستان کوتاه,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,خیرستان بلال علم و دانش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/16 - 07:20
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه عاطفی,داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
يكي از شاگردان شيوانا هميشه روي تخته سنگي رو به افق مي نشست و به آسمان خيره مي شد و كاري نمي كرد. شيوانا وقتي متوجه بيكاري و بي فعاليتي او شد كنارش نشست و از او پرسيد چرا دست به كاري نمي زند تا نتيجه اي عايدش شود و زندگي بهتري براي خود رقم زند.
شاگرد جوان سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: «تلاش بي فايده است استاد! به هر راهي كه فكر مي كنم مي بينم و مي دانم كه بي فايده است. من مي دانم كار درست چيست اما دست و دلم به كار نمي رود و هر روز هم حس و حالم بدتر مي شود!»
شيوانا از جا برخاست و دستش را برشانه شاگرد جوانش كوبيد و گفت: «اگر مي داني كجا بروي خوب برخيز و برو! اگر هم نمي داني خوب از اين و آن، جهت و سمت درست حركت را بپرس و بعد كه جهت را پيدا كردي آن موقع برخيز و در آن جهت برو! فقط برو و يكجا منشين! از يكجا نشستن هيچ نتيجه اي عايد انسان نمي شود. فرقي هم نمي كند آن انسان چقدر دانش داشته باشد! اگر غم و اندوه داري در حين فعاليت و كار به آنها فكر كن! اگر مي خواهي معناي زندگي را درك كني در اثناي كار و تلاش اين معنا را درياب. مهم اين است كه دائم در حال رفتن به جلو باشي! پس برخيز و راه برو!»
شاگرد جوان سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: «تلاش بي فايده است استاد! به هر راهي كه فكر مي كنم مي بينم و مي دانم كه بي فايده است. من مي دانم كار درست چيست اما دست و دلم به كار نمي رود و هر روز هم حس و حالم بدتر مي شود!»
شيوانا از جا برخاست و دستش را برشانه شاگرد جوانش كوبيد و گفت: «اگر مي داني كجا بروي خوب برخيز و برو! اگر هم نمي داني خوب از اين و آن، جهت و سمت درست حركت را بپرس و بعد كه جهت را پيدا كردي آن موقع برخيز و در آن جهت برو! فقط برو و يكجا منشين! از يكجا نشستن هيچ نتيجه اي عايد انسان نمي شود. فرقي هم نمي كند آن انسان چقدر دانش داشته باشد! اگر غم و اندوه داري در حين فعاليت و كار به آنها فكر كن! اگر مي خواهي معناي زندگي را درك كني در اثناي كار و تلاش اين معنا را درياب. مهم اين است كه دائم در حال رفتن به جلو باشي! پس برخيز و راه برو!»
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه عاطفی,داستان کوتاه عاطفی,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/16 - 06:20
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه الهام بخش,داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
غلامي کنار پادشاهي نشسته بود. پادشاه خوابش مي آمد، اما هر گاه چشمان خود را مي بست تا بخوابد، مگسي بر گونه او مي نشست و پادشاه محکم به صورت خود مي زد تا مگس را دور کند.
مدتي گذشت، پادشاه از غلامش پرسيد:«اگر گفتي چرا خداوند مگس را آفريده است؟» غلام گفت: «مگس را آفريده تا قدرتمندان بدانند بعضي وقت ها زورشان حتي به يک مگس هم نمي رسد.»
مدتي گذشت، پادشاه از غلامش پرسيد:«اگر گفتي چرا خداوند مگس را آفريده است؟» غلام گفت: «مگس را آفريده تا قدرتمندان بدانند بعضي وقت ها زورشان حتي به يک مگس هم نمي رسد.»
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان بلال علم و دانش,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه الهام بخش,داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/15 - 10:09
مرد جواني از سقراط پرسيد راز موفقيت چيست. سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بيا تا راز موفّقيت را به تو بگويم."
صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوي رودخانه او را همراهي کند. جوان با او به راه افتاد.
به لبهء رود رسيدند و به آب زدند و آنقدر پيش رفتند تا آب به زير چانهء آنها رسيد. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زير آب فرو برد. جوان نوميدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوي بود که او را نگه دارد.
مرد جوان آنقدر زير آب ماند که رنگش به کبودي گراييد و بالاخره توانست خود را خلاصي بخشد.همين که به روي آب آمد، اوّل کاري که کرد آن بود که نفسي بس عميق کشيد و هوا را به اعماق ريه فرو فرستاد.
سقراط از او پرسيد، "زير آب که بودي، چه چيز را بيش از همه مشتاق بودي؟" گفت، "هوا."سقراط گفت، "هر زمان که به همين ميزان که اشتياق هوا را داشتي موفقيت را مشتاق بودي، تلاش خواهي کرد که آن را به دست بياوري؛ راز ديگر ندارد."
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
مرد جواني از سقراط پرسيد راز موفقيت چيست. سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بيا تا راز موفّقيت را به تو بگويم."
صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوي رودخانه او را همراهي کند. جوان با او به راه افتاد.
به لبهء رود رسيدند و به آب زدند و آنقدر پيش رفتند تا آب به زير چانهء آنها رسيد. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زير آب فرو برد. جوان نوميدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوي بود که او را نگه دارد.
مرد جوان آنقدر زير آب ماند که رنگش به کبودي گراييد و بالاخره توانست خود را خلاصي بخشد.همين که به روي آب آمد، اوّل کاري که کرد آن بود که نفسي بس عميق کشيد و هوا را به اعماق ريه فرو فرستاد.
سقراط از او پرسيد، "زير آب که بودي، چه چيز را بيش از همه مشتاق بودي؟" گفت، "هوا."سقراط گفت، "هر زمان که به همين ميزان که اشتياق هوا را داشتي موفقيت را مشتاق بودي، تلاش خواهي کرد که آن را به دست بياوري؛ راز ديگر ندارد."
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
تاريخ ارسال مطلب : 1395/2/15 - 09:49
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه
پيرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد، چشمانش تار شده بود و گام هايش مردد و لرزان بود.
اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع مي شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برايش مشکل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي زمين مي ريختند.يا وقتي ليوان را مي گرفت شير از داخل آن به روي ميز مي ريخت. پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت بايد فکري براي پدر کرد. به قدر کافي ريختن شير و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا بر روي زمين را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر براي پير مرد در گوشه اي از اتاق ميز کوچکي قرار دادند. در آنجا پيرمرد به تنهايي غذايش را مي خورد، در حالي که ساير اعضاي خانواده سر ميز از غذايشان لذت مي بردند و از آنجا که پيرمرد يکي دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه اي چوبي به او غذا مي دادند.
گهگاه آنها که چشمشان به پيرمرد مي افتاد و متوجه مي شدند همچنان که در تنهايي غذا مي خورد، چشمانش پر از اشک است. اما تنها چيزي که اين پسر و عروس به زبان مي آوردند تذکرهاي تند و گزنده بود که موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او مي دادند.
اما کودک ? ساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. يک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازي با تکه هاي چوبي ديد که روي زمين ريخته بود. پس با مهرباني از اوپرسيد:
پسرم داري چي مي سازي؟
پسرک هم با ملايمت جواب داد: يک کاسه ي چوبي کوچک. تا وقتي بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم.و بعد لبخندي زد و به کارش ادامه داد.
اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع مي شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برايش مشکل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي زمين مي ريختند.يا وقتي ليوان را مي گرفت شير از داخل آن به روي ميز مي ريخت. پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت بايد فکري براي پدر کرد. به قدر کافي ريختن شير و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا بر روي زمين را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر براي پير مرد در گوشه اي از اتاق ميز کوچکي قرار دادند. در آنجا پيرمرد به تنهايي غذايش را مي خورد، در حالي که ساير اعضاي خانواده سر ميز از غذايشان لذت مي بردند و از آنجا که پيرمرد يکي دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه اي چوبي به او غذا مي دادند.
گهگاه آنها که چشمشان به پيرمرد مي افتاد و متوجه مي شدند همچنان که در تنهايي غذا مي خورد، چشمانش پر از اشک است. اما تنها چيزي که اين پسر و عروس به زبان مي آوردند تذکرهاي تند و گزنده بود که موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او مي دادند.
اما کودک ? ساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. يک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازي با تکه هاي چوبي ديد که روي زمين ريخته بود. پس با مهرباني از اوپرسيد:
پسرم داري چي مي سازي؟
پسرک هم با ملايمت جواب داد: يک کاسه ي چوبي کوچک. تا وقتي بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم.و بعد لبخندي زد و به کارش ادامه داد.
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,خیرستان علم و دانش,داستان کوتاه جذاب حوضچه معرفت,حکایت کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان های کوتاه جالب و جذاب و زیبا و دلربا دکتر حسابی,داستان کوتاه,داستان کوتاه مذهبی,حکایت کوتاه مذهبی,کوتاه و داستان کوتاه,حکایت و داستان کوتاه الهام بخش,حکایت و داستان کوتاه