تبلیغات X
سفارش بک لینک
آموزش ارز دیجیتال
ابزار بتادیومی
خرید بک لینک قوی
صرافی ارز دیجیتال
خرید تتر
خدمات سئو سایت
چاپ ساک دستی پارچه ای
چاپخانه قزوین
استارتاپ
آموزش خلبانی
طراحی سایت در قزوین
چاپ ماهان >
دزدگیر هایکویژن
دزدگیر هایکویژن
هوش مصنوعی فارسی
تابلو دکوراتیو
حفاظ شاخ گوزنی
درب آکاردئونی
درب فرفورژه
حفاظ پنجره
راه اندازی طلافروشی

حکایت و داستان کوتاه ,ماجراهای آموزنده جذاب جالب زیبا دلربا ,خیرستان حوضچه

  • Contact
توضيحات :
حکایت کوتاه و ماجراهای کوتاه و داستان کوتاه قابل ارسال به دوستان از طریق واتساپ , داستان کوتاه جذاب و خواندنی ؛ حکایت کوتاه و داستان کوتاه.
منوي اصلي
درباره ما

حکایت و داستان کوتاه موجود در وبلاگ داستان های کوتاه , حکایت کوتاه و داستان کوتاه ,داستانک و ماجراهای کوتاه, ماجرا و ماجراها, حکایت و داستان کوتاه از خیرستان حوضچه معرفت : بسم رب الشهدا 24sms@p30mail.ir @@@@ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@ ماجرای امتیازات خانواده شهدا با سخنان فرزند شهید همت , آیت الله مکارم شیرازی در مورد جنایات وحشتناک آل سعود , ماجرای آمریکایی مست در خرمشهر , ماجرای نشستن بر زمین آیت الله طالقانی بجای رو صندلی , سخنان آیت الله خامنه ای درباره شهادت شیخ نمر , حکایت کوتاه حسرت ، حکایت کوتاه خیرات ، حکایت کوتاه فدای پروانه! ، داستان کوتاه میخواهم معجزه بخرم ، فراموش نکنیم از کجا آمده ایم ، حکایت کوتاه جذابیت انسانی ، حکایت کوتاه من کی هستم ، حکایت کوتاه مادر ، حکایت کوتاه سیب قندک ، حکایت کوتاه بیسکوییت سوخته ، حکایت کوتاه عشق ، حکایت کوتاه شوخی کوچولو ، داستان کوتاه ، داستان کوتاه محافظ ،داستان کوتاه محافظ ، داستان کوتاه فقط سه ، داستان کوتاه شما استثنایی هستید ، داستان کوتاه درخشش کاذب ! ، داستان کوتاه دو گدا ، داستان کوتاه فقط برو ! ، ، داستان کوتاه علت خلقت مگس ! ، داستان کوتاه چهار شمع ! ، داستان کوتاه سقراط و رمز موفقیت ، داستان کوتاه کاسه ی چوبی ، داستان کوتاه میخ های روی دیوار ، داستان کوتاه دوست دارم ، داستان کوتاه دو فرشته ، داستان کوتاه شرط عشق ، داستان کوتاه برای اولین بار ، ، حکایت کوتاه من عاشقش هستم ، داستان کوتاه آجر ، داستان کوتاه عمل، همراه علم ، داستان کوتاه شکر گزار باش رفیق ، داستان کوتاه ، داستان کوتاه کیفیت ، آیت الله خزعلی مردی که فرزند راهش را تغییر نداد ، داستان کوتاه ملاقات با خدا ، داستان کوتاه ملاقات با خدا ، حکایت عارفان سرانجام بخل ، حکایت کوتاه خدا پشت پنجره ایستاده ! ، حکایت کوتاه امید ، حکایت کوتاه امید ، ماجرای آمریکایی مست در خرمشهر ، ماجرای نشستن بر زمین آیت الله طالقانی بجای رو صندلی ، نهری که از عسل شیرین تر و از شیر سفید تر ، داستان کوتاه موش و تله ، حکایت دختر فداکار ، حکایت کوتاهی از پاداش آخر سال ، حکایت کوتاه گلف باز ، حکایت کوتاه ساحل و صدف ، حکایت کوتاه عشق و ثروت و موفقیت ، حکایت کوتاه جعبه های سیاه و طلایی ، حکایت کوتاه شیطان ، حکایت کوتاه تکه ای که دوست نداری!؟ ، حکایت کوتاه شقایق ، حکایت کوتاه دو برادر ، دو برادر ، حکایت کوتاه مردی که فریاد میزند ترزا ، حکایت کوتاه فدای پروانه! ، حکایت کوتاه عشـــــــــق بـــــی پــایــان ، حکایت کوتاه فدای پروانه! , حکایت کوتاه نامه ای به خدا ، داستان کوتاه مردی فرزند نداشت و مرد ، داستان کوتاه موش و تله ، داستان کوتاه مردی فرزند نداشت و مرد ، داستان کوتاه خبر بد چگونه برسانیم؟ ، داستان کوتاه پیرمرد ، داستان کوتاه ساعت گمشده کشاورز ، داستان کوتاه پسر دختر ، داستان کوتاه سه پرسش ، داستان کوتاه اشک و شاد ، داستان کوتاه اسب پیر ، حکایت و داستان کوتاه از راه افزایش محبت در خانواده ، حکایت کوتاه مادربزرگ ، حکایت و داستان کوتاه از وظيفه والدین در فصل شروع امتحانات ، حکایت و داستان کوتاه از ویژگی مسئول خانواده ، حکایت و داستان کوتاه از مسئولیت خانواده ، حکایتی کوتاهی از آداب و احکام اعتکاف ، حکایت کوتاهی از مسئولیت مرد در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده , حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاه برای زائران پیاده حسینی ، حکایت کوتاهی از شام غریبان ، حکایت کوتاهی از آنچه که باید هر روز دید ، حکایت کوتاهی از حافظ شیرازی یا لسان الغيب ، حکایت کوتاهی از ایام سوگواری حسینی ، حکایت کوتاه بايد حرکت کنی، همه چی به حرکت تو وابسته است. ، حکایت کوتاهی از عاشورا ؛ صدای پای کربلا میآید ، روايتی آموزنده از امام جواد (ع) , حکایت کوتاهی از یادی از اهل بهشت زهرا , حکایت کوتاهی از نیاز انسان به دعا , حکایت کوتاهی از امام حسن عسگری (ع) ، حکایت کوتاهی از علاقه به بازیگری , حکایت کوتاهی از سه آتش سوزی , حکایت کوتاهی از سال 95 ، ماجرای از شهادت فاطمه زهرا (س) ، چگونه به کودکانمان کمک کنیم تا خود تکلیفشان انجام بدهند ، داستان عشق به هدف ، تغذیه بچه , ماجرای ماندگاری اثر عطر در زندگی , بهترين موقعيت براي استراحت و تماشاي فيلم و سریال ، بهترین سرگرمی فرزندان , راهکارهایی برای تفریحات کم هزینه ، داستان شهادت امام حسن عسگری ع ، داستان کوتاه بوی بهشت میآید ، نهری که از عسل شیرین تر و از شیر سفید تر ، مجاهدان بدون مرز را بیشتر بشناسید ، ماجرای ازدواج پسر مقام معظم رهبری با دختر دکتر حدادعادل ، نمونه سوال مبانی حکومت اسلامی ارشد ، نمونه سوال کارمندیابی انتخاب و توسعه منابع انسانی ، بسم رب الشهدا ، ماجراهای نماز شهید صیاد شیرازی , شهیدی که قرض تفحص کننده ی خود را داد , ماجراهای شعر بوشهری چقدره , ماجرای چارچار یا سردترین هفته زمستان , پست ویژه مادر ,امتحان ,کد یا مهدی موس برای وبلاگ ,کد یا مهدی موس برای وبلاگ , سلام لطفا بخونیین متاسفانه ... . فیلتر شدن اشتباهی ثامن بلاگ , سرگذشت قوم ثمود , ماجرای اصحاب کهف , ماجرای خلقت انسان , ماجرای حضرت نوع ع ,ماجرای دعای کشتی شکستگان , ماجرای دعای کشتی شکستگان , ماجرای رعایت عدالت , ماجرای امام زین العابدين ع و مرد دلقک ,ماجرای امید بخش ترین آیه قرآن , ماجرای واقعی اتاق سی سی یو , ماجرای گربه‌ای كه زمان مرگ بیماران را پیش‌بینی می‌كند , واقعی پیرزن بغضش گرفته , ماجرای شام آخر. نويسنده نمايش , ماجرای واقعی زیبا ,ماجرای واقعی علم و مسیح ,ماجرای واقعی پنی سیلین ,ماجرای شیخ صنعان و دختر ترسا ,ماجرای شیخ صنعان و دختر ترسا ,ماجرای خیرات زیبا ,ماجرای همراز یكدیگر باشیم ,ماجرای جالب امتحان دامادها !! ,ماجرای جالب امتحان دامادها !! ,ماجرای واقعی جواب دندان شکن ,ماجرای واقعی ما ایرانی ها ,ماجرای واقعی آرتور اش ,آموزش داستان نویسی - - الفبای قصه نویسی ,آموزش داستان نویسی - ویژگیهای یك قصه خوب كدامند؟ ,آموزش داستان نویسی - چه موضوعهایی را برای داستان انتخاب كنیم؟ ,آموزش داستان نویسی - ویژگیهای یك نثر خوب داستانی ,سخن کفار بزودی قبر زينب[ع] را هم نبش مي‌کنيم ,ماجرای عیب کوچولوی یک عروس ,ماجرای سه بی گناه ,ماجرای معامله شوخی بردار نیست ,ماجرای یک مشت شکلات ,ماجرای غریق نجات ,ماجرای تصمیم کبری ,امتحان شکرا ,ماجراي نبش قبر حضرت رقيّه(ع) ,داستان طنز تصمیم کبری ,همسر گمشده , داستان ازدواج ملا نصر الدین ,داستان یه خفت جوراب زنانه ,داستان طنز لالایی , داستان طنز لالایی ,داستان طنز تفاوت زن قدیم و زن جدید ,داستان جالب لحظه های عاشقانه ,داستان کوتاه مادرزن و دامادها ,داستان کوتاه چند میفروشی ,داستان کوتاه اعتراف ,داستان کوتاه چگونه میتوانم مثل تو باشم ,داستان کوتاه چگونه میتوانم مثل تو باشم ,داستان کوتاه پزشک و سه مریض ,داستان کوتاه پزشک و سه مریض ,داستان کوتاه ما چقدر زود باوریم ,داستان کوتاه چند می فروشی ,داستان کوتاه معصومیت کودکانه ,داستان کوتاه معصومیت کودکانه ,داستان کوتاه ذکاوت ابو علی سینا ,داستان کوتاه تصور کن برنده هشتاد شش هزار چهارصد دلار شده اید ,ماجرای تدبیر درست ,ماجرای من اینجا مسافرم ,ماجرای کوتاه جواب دکتر حسابی ,ماجرای کوتاه اوج بخشندگی , داستان کوتاه از گابریل گارسیا مارکز ,داستانی تکان دهنده از امام علی ع ,داستان کوتاه ثروتمند شدن بخاطر نگهداری از پدر ,ماجرای ثروتمند شدن بخاطر نگهداری از پدر ,داستان کوتاهی از ابو مسلم خراسانی ,داستان کوتاه گریه ,ماجرای کوتاه حاضر جوابی های کودکانه ,داستان کوتاه شکل خدایی ,داستان کوتاه بوم خاکستری ,داستان کوتاه طرح واکسن ,داستان کوتاه یک شیشه مشروب ,داستان کوتاه سرباز معلول ,داستان هرگز زود قضاوت نکن ,داستان کوتاه من اینجا مسافرم ,داستان کوتاه فکر اقتصادی ,داستان کوتاه گفتگوی بین بچه شتر و مادرش ,داستان کوتاه ماهیگیری ,داستان کوتاه ماهیگیری ,داستان کوتاه شگرد اقتصادی ملا نصرالدین ,داستان کوتاه قصاب و سگ ,داستان کوتاه خال در ادبیات ,داستان کوتاه مشتری خود را بشناید ,داستان کوتاه شرلوک هلمز ,داستان کوتاه شرلوک هلمز ,داستان کوتاه ابراز عشق ,داستان کوتاه ابراز عشق ,داستان کوتاه کیف پول ,داستان کوتاه پیرزن تنها ,داستان کوتاه مادر ,داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است , داستان کوتاه بوم خاکستری ,داستان کوتاه قدرت حافظه ,داستان کوتاه ,داستان کوتاه یک گام هرچند کوچک ,داستان طنز آزادی ,داستان کوتاه بیل گیتس در رستوران ,داستان کوتاه استاد اصولا منطق چیست؟ , داستان کوتاه دنیا از ان خیال پردازان است ,داستان کوتاه شرف ,داستان کوتاه رستوران مبتکر ,داستان کوتاه خروس , داستان کوتاه آرزو , ما چقدر زود باوریم , داستان کوتاه دنیا از ان خیال پردازان است ,ماجرای کوتاه دنیا از ان خیال پردازان است ,داستان کوتاه عاشق برنمی گردد , داستان کوتاه عشق چیست؟ , دوستان قدیمی امام خمینی در حرم امام علی گرد هم اند , یک مرجع بزرگ( امام خمینی ره )در خدمت چند نوجوان , دستور پزشک به امام خمینی در مقابل نخوردن دارو , ماجرای این همه مال ننه ات! , سخن امام خمینی به نوه شان که از جبهه برگشته ,شعر امام برای فلاسفه ایرونی ,شعر مرحوم واعظ برای امام خمینی ره , توصیه امام خمینی ره به مراقبت از شعرا , عشق امام خمینی ره به ورزش , عشق امام خمینی به بازو کشتی گیر , ورزش امام خمینی ره , ورود به اتاق امام خمینی ره , ماجرای عطر امام خمینی ره , امام همیشه لبخند داشت , ماجرای جواب علی به امام امروز بوسم تلخ است ,ماجرای جواب امام من هیچی ندارم , ماجرای اختلافات , ناسازگاری , ناسازگاری , چرا سعی می کنیم از اختلاف بپرهیزیم؟ , کاربرد قدرت در حل مناقشات , روش شماره 1: تو می بری، همسرت می بازد , روش شماره 2 حل مشکلات: شما می بازید، همسرتان می برد , روش شماره 3 حل اختلافات: هر دو نفر برنده می شوید,نگاهی مثبت به اختلافات , رفتار امام با کودکان , نامه امام به دانش آموزان سرخ پوست آمریكا ,السلام , داستان مولانا و شمس تبريزي یکی بود ، یکی نبود ,کشف راز گرم شدن حمام شیخ‌بهایی با یک شمع , دولت حوضچه آرامش بسازد , دولت حوضچه آرامش بسازد , تلاش در راه تنقيح قلمرو فلسفه دين , رسالت فلسفه دين , آب كوزه و آب دريا , مشكل بزرگ برخى از ارباب فلسفه دين , نگاهى به فلسفه دين نورمن. ال. كيسلر , كتاب فلسفه دين «جان هيك‏» ,گستره فلسفه دين اسلام , حكمت چيست؟ معرفت چيست؟ فطرت چيست؟ , معرفت چيست ؟ , فطرت چيست؟ , ماجراهای معرفت‌شناسی , انگیزهٔ معرفت‌شناسی , ماجراهای تاملاتی در تعامل علم و قدرت , چه کسانی راه خیر و خوبی را می بندند؟ , بهترین زمان ازدواج , داستان عشق , موضوعی که به پادگان الغدیرناوتیپ13امیرالمومنین(ع)واقع درنزدیکی بندرامام مربوطه , شرح عملیات تفحص پیکر دو شهید , ﻣﺴﺎﻓﺖ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﻗﺒﺮ ﻣﻄﻬﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍﻉ ﻭﺑﺮﺍﺩﺭ , در مورد رمان گرترود نوشته هرمان هسه , چطور فیلم دینی بسازیم , آرزوهای کوچک ولی شیرین , سوپرمن , با وجود یوسف،عاقبت همه ختم به خیر است... , سفره ي هفت سين شامل چه چيز هايي مي شود؟ ,ماجرای خروس خان , معلم به بچه ها گفت , سن تمييز , معجزه های دین مبین اسلام انگار باید پس از 14 قرن کشف شوند , ملاعباس چاوشی , سخن پوتین درباره رهبر معظم ما , سلامی به غایت که منتظر آمدنش هستیم جانم فدات ,خدا یاریم کند , آب گرم با معده خالی , یادی ازگذشته براى فريفتگان فرهنگ غرب , نقش سردار
مطالب این وبلاگ چگونه می بینید



آخرين مطالب
محبوب ترین ها

آمار وبلاگ
بازدید امروز : 16106
بازدید دیروز : 253
بازدید کل : 43927
تعداد مطالب : 317
تعداد نظرات : 7
کاربران عضو شده : 6
1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : ماجراها و داستان کوتاه ازدواج, داستان کوتاه پندآموز و آموزنده, حکایات و سخنان حکیمانه, حکایت و داستان کوتاه طنز, داستان و ماجراهای علمی کوتاه, ماجراهای عجیب شاید واقعی ., داستان, آشنایی با داستان نویسی, داستان و ماجراهای از بزرگان, داستان های مذهبی و قرآنی, کد ویژه برای وبلاگ, سخنان و داستان های از شهدا, داستان و حکایت کوتاه عاطفی, حکایت و داستان کوتاه از عشق, حکایت و داستان کوتاهی از غیرت, حکایت زمستانه, نمونه سوالات ارشد پیام نور رایگان, حکایت و داستان کوتاه پندآموز, حکایت و داستان کوتاه از خانواده, حکایت و داستان کوتاه از مطالعه, داستان و حکایت و سخن معصوم, داستان های کوتاه الهام بخش, حکایت و داستان کوتاه عاطفی, داستان های کوتاه جذاب مردان خدا, داستان های کوتاه جذاب عرفانی, داستان حکایت کوتاه الهام بخش, برایم بخوان عزیز, | نسخه قابل چاپ
1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : برایم بخوان عزیز, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1399/12/21 - 02:10

دعای امام حسین (ع)


بِحَقِّ یس وَ الْقُرآنِ الْکَرِیمِ وَ بِحَقِّ طه وَ الْقُرآنِ الْعَظِیمِ یا مَنْ یَقْدِرُ عَلَی حَوائِجِ السّائِلِینَ یا مَنْ یَعْلَمُ ما فِی الضَّمِیرَ یا مُنَفِّسَ عَنِ الُمَکُرُوبِینَ یا مُفَرِّجَ عَنِ الْمَغْمُوْمِینَ یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیرِ یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیرِ، یا مَنْ لا یَحْتاجُ اِلَی التَّفْسِیرِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ افْعَلْ بِی کَذا وَ کَذا

*به جای: «و افعل بی کذا و کذا» باید حاجات خود را ذکر نمود.


برچسب‌ها :

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : برایم بخوان عزیز, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1399/12/21 - 02:06

در کتاب مفاتیح الجنان در خصوص اعمال ویژه روز عید غدیر آمده است که دو رکعت نماز کند و به سجده رود و صد مرتبه شکر خدا کند پس سر از سجده بردارد و بخواند:

اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِأَنَّ لَكَ الْحَمْدَ وَحْدَكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ‏

اى خداى من از تو درخواست مى‏ کنم که حمد و ستايش مخصوص توست که يکتايى و بى ‏شريک

وَ أَنَّكَ وَاحِدٌ أَحَدٌ صَمَدٌ لَمْ تَلِدْ وَ لَمْ تُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَكَ كُفُواً أَحَدٌ

و يگانه و فرد و غنى بالذاتى ‏نه فرزند کس و نه کسى فرزند توست و نه هيچکس مثل و همتاى توست

وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُكَ وَ رَسُولُكَ صَلَوَاتُكَ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏

که حضرت محمد (ص) بنده (خاص) و فرستاده تو بر خلق است درود تو بر او و آل او باد

يَا مَنْ هُوَ كُلَّ يَوْمٍ فِي شَأْنٍ كَمَا كَانَ مِنْ شَأْنِكَ أَنْ تَفَضَّلْتَ عَلَيَ‏

اى خدا تو را هر روز کار و شأنى است چنانکه از شأن توست که بر من تفضل فرمودى

بِأَنْ جَعَلْتَنِي مِنْ أَهْلِ إِجَابَتِكَ وَ أَهْلِ دِينِكَ وَ أَهْلِ دَعْوَتِكَ‏

و مرا از اهل اجابت خود مقرر داشتى و اهل دين خود و لايق دعوت خويش گردانيدى

وَ وَفَّقْتَنِي لِذَلِكَ فِي مُبْتَدَإِ خَلْقِي تَفَضُّلاً مِنْكَ وَ كَرَماً وَ جُوداً

و بر اين کار در بدو خلقت من از تفضل و کرم و جودت مرا موفق داشتى

ثُمَّ أَرْدَفْتَ الْفَضْلَ فَضْلاً وَ الْجُودَ جُوداً وَ الْكَرَمَ كَرَماً رَأْفَةً مِنْكَ وَ رَحْمَةً

سپس در پى فضل خود فضلى ديگر و از پى جودت جود ديگر و از پى کرم کرمى ديگر از راه رأفت و رحمت خود بر من فرمودى

إِلَى أَنْ جَدَّدْتَ ذَلِكَ الْعَهْدَ لِي تَجْدِيداً بَعْدَ تَجْدِيدِكَ خَلْقِي وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيّاً نَاسِياً سَاهِياً غَافِلاً

تا آنکه اين عهد بر من مجدد کردى پس از خلقت من و من به کلى فراموش شده بودم و يا سهو و نسيان و غفلت (از نعمتهايت) بود

فَأَتْمَمْتَ نِعْمَتَكَ بِأَنْ ذَكَّرْتَنِي ذَلِكَ وَ مَنَنْتَ بِهِ عَلَيَّ وَ هَدَيْتَنِي لَهُ‏

پس تو نعمت را بر من تمام عطا کردى که مرا در نظر داشتى و به نعمت ممنون گردانيدى و براى نعمت کامل مرا هدايت کردى

فَلْيَكُنْ مِنْ شَأْنِكَ يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ أَنْ تُتِمَّ لِي ذَلِكَ‏

اى خداى من و سيد و مولاى من (درخواستم از تو اين است که) اين نعمت ايمان را

وَ لاَ تَسْلُبَنِيهِ حَتَّى تَتَوَفَّانِي عَلَى ذَلِكَ وَ أَنْتَ عَنِّي رَاضٍ فَإِنَّكَ أَحَقُّ الْمُنْعِمِينَ أَنْ تُتِمَّ نِعْمَتَكَ عَلَيَ‏

بر من تا هنگامى که مرا بميرانى باقى بدارى تا تو از من خوشنود باشى که البته ذى حقتر منعمانى نعمتت را بر من کامل گردان

اللَّهُمَّ سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا وَ أَجَبْنَا دَاعِيَكَ بِمَنِّكَ فَلَكَ الْحَمْدُ غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ

اى خدا فرمان تو را شنيده و اطاعت کرديم و رسولت را که بسوى تو ما را دعوت کرد بلطف تو اجابت کرديم پس تو را سپاس بر آمرزش تو پروردگارا که بازگشت ما بسوى توست

آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَ بِرَسُولِهِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏

ما به خداى يکتاى بى‏ شريک ايمان آورديم و به رسول او حضرت محمد صلى الله عليه و آله گرويديم

وَ صَدَّقْنَا وَ أَجَبْنَا دَاعِيَ اللَّهِ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فِي مُوَالاَةِ مَوْلاَنَا وَ مَوْلَى الْمُؤْمِنِينَ‏

و تصديق به نبوتش کرديم و او را که بسوى خدا مى ‏خواند اجابت کرديم امر پيغمبر تو را پيروى کرديم درباره دوستى و اطاعت مولاى ما و مولاى همه مؤمنان

أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَبْدِ اللَّهِ وَ أَخِي رَسُولِهِ وَ الصِّدِّيقِ الْأَكْبَرِ وَ الْحُجَّةِ عَلَى بَرِيَّتِهِ‏

امير المؤمنين على بن ابى طالب (ع) که بنده خداست و برادر رسول او و صديق اکبر و حجت خدا بر خلق است

الْمُؤَيِّدِ بِهِ نَبِيَّهُ وَ دِينَهُ الْحَقَّ الْمُبِينَ عَلَماً لِدِينِ اللَّهِ وَ خَازِناً لِعِلْمِهِ‏

و به وجود او پيغمبر و دين خدا که بر حق بودنش آشکار است مؤيد و منصور شد و او علم گرديد براى حفظ دين خدا چون او مخزن علم حق

وَ عَيْبَةَ غَيْبِ اللَّهِ وَ مَوْضِعَ سِرِّ اللَّهِ وَ أَمِينَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ وَ شَاهِدَهُ فِي بَرِيَّتِهِ‏

و صندوق اسرار غيب الهى است و امين خدا بر خلق و موضع سر خدا و شاهد به حق در ميان خلق است

اللَّهُمَّ رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِياً يُنَادِي لِلْإِيمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا

اى خدا اى پروردگار ما نداى رسولى که خلق را به ايمان به خدا مى‏ خواند به ندايش ايمان آورديم

رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَ كَفِّرْ عَنَّا سَيِّئَاتِنَا وَ تَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرَارِ

پروردگارا پس گناهان ما را بيامرز و زشتيهاى ما را مستور ساز و ما را با نيکوکاران عالم بميران و محشور ساز

رَبَّنَا وَ آتِنَا مَا وَعَدْتَنَا عَلَى رُسُلِكَ وَ لاَ تُخْزِنَا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّكَ لاَ تُخْلِفُ الْمِيعَادَ

پروردگار ما و از کرمت به ما آنچه را که بر پيمبرانت وعده دادى عطا فرما و ما را در قيامت خوار مگردان که تو هرگز خلاف وعده نخواهى کرد

فَإِنَّا يَا رَبَّنَا بِمَنِّكَ وَ لُطْفِكَ أَجَبْنَا دَاعِيَكَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ وَ صَدَّقْنَاهُ‏

اى خدا ما به لطف و احسان تو (ايمان آورده و) و پيغمبرت را اجابت کرديم و رسولت را پيروى نموديم

وَ صَدَّقْنَا مَوْلَى الْمُؤْمِنِينَ وَ كَفَرْنَا بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ‏

و آن بزرگوار را و سيد و مولاى مؤمنان را تصديق کرديم و به جبت و طاغوت کافر شديم

فَوَلِّنَا مَا تَوَلَّيْنَا وَ احْشُرْنَا مَعَ أَئِمَّتِنَا فَإِنَّا بِهِمْ مُؤْمِنُونَ مُوقِنُونَ وَ لَهُمْ مُسَلِّمُونَ‏

پس تو ايمان و ولايت ما را حفظ کن و ما را با ائمه خود محشور فرما که ما به آن بزرگواران به يقين ايمان آورده و تسليم امر آنها هستيم

آمَنَّا بِسِرِّهِمْ وَ عَلاَنِيَتِهِمْ وَ شَاهِدِهِمْ وَ غَائِبِهِمْ وَ حَيِّهِمْ وَ مَيِّتِهِمْ‏

به باطن و ظاهر آن امامان و شاهد و غايب آنها و زنده و مرده ايشان ايمان داريم

وَ رَضِينَا بِهِمْ أَئِمَّةً وَ قَادَةً وَ سَادَةً

و به امامت آنها و پيشوايى و آقايى آنها بر خود راضى و خوشنوديم

وَ حَسْبُنَا بِهِمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ اللَّهِ دُونَ خَلْقِهِ لاَ نَبْتَغِي بِهِمْ بَدَلاً وَ لاَ نَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِمْ وَلِيجَةٍ

و واسطه بين ما و خدا آنان دون ديگر خلقان کافى خواهند بود و بدلى به جاى آنها نمى ‏طلبيم و بوسيله‏اى جز آنها توسل نمى‏ جوييم

وَ بَرِئْنَا إِلَى اللَّهِ مِنْ كُلِّ مَنْ نَصَبَ لَهُمْ حَرْباً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ‏

و به درگاه خدا بيزارى مى ‏جوييم از هر کس که با آنها به محاربه برخيزد از جن و انس و از خلق اولين و آخرين

وَ كَفَرْنَا بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ الْأَوْثَانِ الْأَرْبَعَةِ وَ أَشْيَاعِهِمْ وَ أَتْبَاعِهِمْ‏

و کافريم به جبت و طاغوت (يعنى دشمنان آنها) و بتهاى چهارگانه و شيعيان و پيروانشان

وَ كُلِّ مَنْ وَالاَهُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ مِنْ أَوَّلِ الدَّهْرِ إِلَى آخِرِهِ‏

و هر که آنها را دوست دارد از جن‏و انس از اول تا آخر روزگار

اللَّهُمَّ إِنَّا نُشْهِدُكَ أَنَّا نَدِينُ بِمَا دَانَ بِهِ مُحَمَّدٌ وَ آلُ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ‏

اى خدا ما تو را گواه خود مى‏ گيريم که ما به دينى که محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله دارند گرويديم

وَ قَوْلُنَا مَا قَالُوا وَ دِينُنَا مَا دَانُوا بِهِ‏

و قول ما قول آنها و آيين ما آيين آنها است

مَا قَالُوا بِهِ قُلْنَا وَ مَا دَانُوا بِهِ دِنَّا وَ مَا أَنْكَرُوا أَنْكَرْنَا وَ مَنْ وَالَوْا وَالَيْنَا

هر چه آنها گفتند در دين بدان قايليم و هر دينى دارند آن را اختيار کرديم و هر چه را آنها منکرند ما هم انکار کرده و هر چه را دوست دارند ما دوست مي داريم

وَ مَنْ عَادَوْا عَادَيْنَا وَ مَنْ لَعَنُوا لَعَنَّا وَ مَنْ تَبَرَّءُوا مِنْهُ تَبَرَّأْنَا مِنْهُ وَ مَنْ تَرَحَّمُوا عَلَيْهِ تَرَحَّمْنَا عَلَيْهِ‏

و با هر که دشمنند ما نيز دشمنيم و به هر که لعنت کنند ما هم لعن کنيم و از هر که بيزارى جويند ما هم بيزارى جوييم و با هر که مهربانند ما هم مهربانيم

آمَنَّا وَ سَلَّمْنَا وَ رَضِينَا وَ اتَّبَعْنَا مَوَالِيَنَا صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ‏

ما به آن امامان خود ايمان آورده و تسليم امر آنها و راضى به رضاى آنها هستيم درود خدا بر روان پاک آنها باد

اللَّهُمَّ فَتَمِّمْ لَنَا ذَلِكَ وَ لاَ تَسْلُبْنَاهُ وَ اجْعَلْهُ مُسْتَقِرّاً ثَابِتاً عِنْدَنَا وَ لاَ تَجْعَلْهُ مُسْتَعَاراً

اى خدا پس تو اين نعمت ايمان را بر ما تمام گردان و کامل فرما و اين کمال از ما مگير و مستقر و ثابت نزد ما گردان و عاريت قرار مده

وَ أَحْيِنَا مَا أَحْيَيْتَنَا عَلَيْهِ وَ أَمِتْنَا إِذَا أَمَتَّنَا عَلَيْهِ‏

و ما را بر اين زنده دار و بر آن بميران

آلُ مُحَمَّدٍ أَئِمَّتُنَا فَبِهِمْ نَأْتَمُّ وَ إِيَّاهُمْ نُوَالِي وَ عَدُوَّهُمْ عَدُوَّ اللَّهِ نُعَادِي‏

که آل محمد امامان ما هستند ما هم به آنها اقتدا کرده و آنها را دوست داريم و دشمن آنان را که دشمن خدا است دشمن داريم

فَاجْعَلْنَا مَعَهُمْ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ فَإِنَّا بِذَلِكَ رَاضُونَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ‏

پس تو حشر ما را با آنها قرار ده در دنيا و آخرت و از مقربان خود گردان که ما به اين نعمت راضى و خوشنوديم اى مهربانترين مهربانان عالم

پس باز به سجده رود و صد مرتبه‏

الْحَمْدُ لِلَّهِ‏

و صد مرتبه‏

شُكْراً لِلَّهِ‏

بگويد و روايت شده که هر که اين عمل را بجا آورد ثواب کسى داشته باشد که در روز عيد غدير نزد حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله حاضر شده باشد و با آن حضرت بيعت کرده باشد بر ولايت الخبر و بهتر آنکه اين نماز را نزديک به زوال گزارد که حضرت رسول صلى الله عليه و آله در آن ساعت امير المؤمنين عليه السلام را در غدير خم به امامت و خلافت براى مردم نصب فرمود و در رکعت اول قدر و در دوم توحيد بخواند.


برچسب‌ها :

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : برایم بخوان عزیز, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1399/12/21 - 01:26

دعای معراج و ترجمه آن 

یا سَیِّدُ یا سَنَدُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَهُ الْمُسْتَنَدُ اِجْعَلْ لی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مَمّا اَنا فیهِ وَاکْفِنی فِیهِ

ای آقا، ای تکیه گاه، ای بی نیاز، ای کسی که به او تکیه شود، برای من از آنچه که در آنم گشایش و رهایی قرار بده و مرا در آن کفایت کن

وَ اَعُوذُ بِکَ بِسْمِ اللهِ التّامّاتِ یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ

و پناه میبرم به تو به نام خداوند تمام کننده ای خدا! ای خدا! ای خدا! ای بخشنده، ای بخشنده، ای مهربان

یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ

ای آفریدگار، ای روزی ده، ای خلق کننده، ای ابتدا، ای انتها، ای ظاهر، ای باطن، ای فرمانروا، ای توانا

یا واهِبُ یا وَهّابُ یا تَوّابُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ یا رَحیمُ

ای بخشایشگر، ای بخشنده، ای توبه پذیر، ای دانا، ای شنونده، ای بیننده، ای آمرزنده، ای مهربان

یا غافِرُ یا شَکُورُ یا عالِمُ یا عادِلُ یا کَریمُ یا رَحیمُ یا وَدودُ یا غَفورُ یا رَؤفُ

ای آمرزنده، ای پاداش دهنده، ای دانا، ای عادل، ای کریم، ای بخشنده، ای بسیار مهربان، ای آمرزنده، ای مهربان

یا وِتْرُ یا مُغیثُ یا مُجیبُ یا حَبیبُ یا مُنیبُ یا رَقیبُ یا مَعیدُ یا حافِظُ

ای یگانه، ای فریاد رس، ای اجابت کننده، ای حبیب، ای منیب، ای رقیب، ای اعاده کننده، ای حفظ کننده

یا قابِضُ یا حَیُّ یا مالِکُ یا باعِثُ یا وارِثُ یا رَحیمُ

ای قبض کننده، ای زنده، ای مالک، ای باعث، ای وارث، ای رحیم

یا راحِمُ یا فاتِحُ یا فارِجُ یا فاخِرُ یا مُعِزُّ یا مُذِّلُ

ای رحم کننده، ای گشاینده، ای گشایش دهنده، ای فاخر، ای عزیز، ای خواری کننده

یا مُعینُ یا مُبینُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا کَفیلُ یا وَکیلُ

ای گیزنده، ای زنده، ای یاری کن، ای آشکار، ای جلیل، ای زیبا، ای کفیل، ای وکیل

یا دَلیلُ یا حَیُّ یا قَیّومُ یا جَبّارُ یا غَفّارُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یا غُفْرانُ

ای راهنما ،ای زنده ،ای قائم ،ای مسلط ،ای بسیار آمرزنده، ای بسیار مهربان، ای منت ده، ای قرض ده، ای بخشنده

یا بُرْهانُ یا سُبْحانُ یا مُسْتَعانُ یا سُلْطانُ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ

ای نشانه، ای منزه، ای یاری ده، ای پادشاه، ای امین، ای مومن،

یا مُتَکبِّرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا وَفیُّ یا زَکِیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا مُعْطی یا آخِرُ

ای متکبر، ای سپاسگزار، ای عزیز، ای بلندمرتبه، ای وفا کن، ای زکی، ای قوی، ای بی نیاز، ای صاحب حق، ای عطا کننده، ای انتها

یا اَحْسَنَ الْخالِقینَ یا خَیْرَالرّازِقینَ یا خَیْرَ الْغافِرینَ

ای بهترین آفریننده ها، ای بهترین روزی ده، ای بهترین آمرزندگان

یا خَیْرَ الْمُحْسِنینَ یا خَیْرَ النّاصِرینَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ

ای بهترین نیکوکاران، ای بهترین یاوران، ای مهربان ترین مهربانان

یا نُورَ السَّمواتِ وَ الْأرْضِ یا هادِیَ الْمُض‍ِلّینَ یا دَلیلَ الْمُتَحَیّرینَ

ای روشنایی آسمان ها و زمین، ای هدایت کننده گمراهان، ای راهنمای سرگردانان

یا خالِقَ کُلَّ شَیءٍ یا فاطِرَ السَّمواتِ والْأرْضِ یا هادِیَ الْمُضِلینَ

ای آفریننده هرچیز، ای خالق آسمان ها و زمین، ای هدایت کننده گمراهان

یا مُفَتَّحَ الْأبْوابِ یا مُسَبِّبَ الْأسْبابِ یا رَفیعَ الدَّرَجاتِ یا مُجیبَ الدَّعَواتِ

ای گشاینده درها، ای باعث انجام کارها، ای بالابرنده درجات، ای اجابت کننده خواهش ها

یا وَلِیَّ الْحَسَناتِ یا غافِرَ الْخَطیئاتِ یا مُحیِیَ الْأمْواتِ

ای دوست دار نیکی ها، ای آمرزنده خطاها، ای زنده کننده مردگان

یا ضاعِفَ الْحَسَناتِ یا دافِعَ الْبَلِیّات

ای دو چندان کننده نیکی ها، ای دفع کننده بلاها!

اَللّهُمَّ اَحْفَظْ صاحِبِ هذَالدُّعاءِ مِنَ الطّاعُونِ وَالزَّلْزَلَهِ وَ الْفُجْاَهِ وَالْوَباء‍ِ

خدایا! حفظ کن صاحب این دعا را از طاعون و زلزله و مرگ ناگهانی و وبا

وَ م‍ِنْ شَرَّ السُّلْطانِ الْجابِرِ وَ شَرَّ الْعَیْنِ السُّوء‍ِ وَ مِنْ شَرَّالْجَنَّ وَالْإنْسِ

و از شر سلطان ستمگر و شر چشم بد و شر دشمنان و از شر جن و انس

بِحَقَّ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ بِحَقَّ کهیعص وَ بِحَقَّ حمعسق

به حق خدایی که نیست جز او زنده پاینده به حق کهیعص و بحق حمعسق

وَ بِحَقَّ مُحَمَّدِ الْمُصْطَفی وَ بِحَقَّ عَلِیَّ الْمُرْتِضی وَالْأئمَّهِ الْهُدی

و به بحق محمد مصطفی و بحق علی مرتضی و پیشوایان هدایت 

وَ بِحَقَّ اللُّوحِ وَالْقَلَمِ وَالْکُرْسِیَّ وَ الْعَرْشِ وَ بِحَقَّ فَسَیَکْفیکَهُمُ اللهُ وَ هُو السَّمیعُ الْعَلیمُ

و به حق لوح و قلم و کرسی و عرش و به حق پس کفایت می کند آنها را خداوند و او شنوا و داناست

اللّهُمَّ اَحْفَظْ صاحِبِ هذَالدُّعاءِ مِنْ شَرَّ کُلَّ ذی شَرًّ وَ مِنْ شَرٌ طارِقٍ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ

خدایا! حفظ کن صاحب این دعا را از شر هر موجود شرور و از شر پیشآمدهای ناگوار شبانه و روزانه

وَ مِنْ شَرَّ والِدٍ وَ ما وَلَدَ وَ مِ‍نْ شَرَّ ما یَلِجُ فِی الأرْضِ وَ ما یَخْرِجُ مِنْها وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیم

و از شر والد و ماولد و از شر هر آنچه در زمین داخل و خارج شود. و او آمرزنده مهربان است

اَللّهُمَّ احْفِظْ صاحِبِ هَذَاالدُّعا مِنْ شَرَّ الْأعْداءِ وَ مِنْ شَرَّ جَمیعَ الْمِحْنَهِ وَ الدّاءِ

خدایا! حفظ کن صاحب این دعا را از شر جمیع محنت ها و بیماری ها

وَ مِنْ شَرَّ النَّفّاثاتِ فِی الْعُقَدِ وَ مِنْ شَرَّ حاسِدٍ اِذا حَسَدَ

و از شر دمندگان در گره ها و از شر حسود هنگامی که حسد کند

یا رَبَّ بِعِزَّ عِزَّتِکَ وَ الْقَهْرِ بِلُطْفِکَ وَ الرَّحْمَهِ رَحْمَتَکَ

ای پروردگار! به عزت و چیره شدنت، به لطف و ترحم رحمت تو

یا واهِبَ الْعَطایا یا دافِعَ الْبَلایا یا غافِرَ الْخطایا

ای بخشنده هستی ها، ای دفع کننده بلاها، ای آمرزنده خطاها

یا سَتّارَ الْعُیُوبِ یا نُورَ الْغُیُوبِ یا نُورَ الْقُلُوبِ یا حَبیبَ الْقُلُوبِ

ای پوشاننده عیب ها، ای نور تاریکی ها، ای نور قلب ها، ای دوستدار قلب ها

یا قاضِیَ الْحاجاتِ یا رَحْمنَ الدُّنْیا وَالْأخِرَهِ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ

ای برآورده کننده نیاز ها، ای آفریننده دنیا و آخرت، ای مهربانترین مهربانان

وَ بِحَقَّ اَلا اِلی اللهِ تُصیرُا الأمُورِ

و به حق خدایی که امور به او برمیگردد

اَللّهُمَّ انی اَسْتَوْدِعُکَ نَفْسی وَ رُوحی وَ مالی وَ اَوْلادِی وَ جَمیعَ ما اَنْعَمْتَ عَلَیَّ فِی الدّینِ وَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَه

خدایا نفسم، روحم، مالم و فرزندانم و همه نعمت هایی که به من دادی در دین و دنیا و آخرت را به تو می سپارم

اِنَّهُ لا یُضیعُ صانیکَ یَصُونَکَ وَ مَحْفُوظَکَ وَ مَامُولَکَ وَ لا یُجیرُنی اَحَدٌ مِنْکَ وَ لَنْ اَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً

به درستی که ضایع نمی شود صیانت از صیانت تو و حفظ تو و خواسته تو و مرا احدی از تو مجیر نیست و نمی یابم غیر از تو متحدی

اَللّهُمَّ رَبَّنا اتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَهً وَ فِی الْآخِرَهِ حَسَنَهً وَ قِنا عَذابَ النّارِ وَ عَذابَ الْقَبرِ بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ

خدایا! پروردگارا! به ما در دنیا و آخرت نیکی بده و ما را از عذاب آتش و عذاب قبر دور کن به رحمت خود ای مهربانترین مهربانان

وَ صلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِهِ اَجْمَعینَ الطّاهِرینَ وَ الأئِمَّهِ الْمَعْصُومینَ وَ سَلَّمَ تَسْلیماً کَثیراً کَثیراً

و خداوند درود فرستد بر محمد و آل محمد که همگی پاکیزگانند و پیشوایان معصوم و سلام بفرست، سلام بسیار زیاد


برچسب‌ها :

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : برایم بخوان عزیز, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1399/12/21 - 01:12

اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِیمِ

خدای ای پروردگار نور بزرگ

وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفِیعِ

و پروردگار کرسی بلند

وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ

و پروردگار دریای جوشان

وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِیلِ وَ الزَّبُورِ

و فرو فرستنده تورات و انجیل و زبور

وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ]الْعَظِیمِ

و پروردگار سایه و حرارت آفتاب و نازل کننده قرآن بزرگ

وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبِینَ وَ الْأَنْبِیَاءِ [وَ]الْمُرْسَلِینَ

و پروردگار فرشتگان مقرب، و پیامبران و رسولان

اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِوَجْهِکَ [بِاسْمِکَ] الْکَرِیمِ

خدایا از تو می خواهم به روی کریمت

وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنِیرِ وَ مُلْکِکَ الْقَدِیمِ یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ

و به نور وجه نوربخشت و فرمانروایی دیرینه ات، ای زنده و پا برجای دائم

أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذِی أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ

از تو می خواهم به حق نامت، که به آن آسمان ها و زمین ها روشن شد

وَ بِاسْمِکَ الَّذِی یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ

و به حق نامت که پیشینیان و پسینیان به آن شایسته می شوند

یَا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَیٍّ وَ یَا حَیّا بَعْدَ کُلِّ حَیٍّ

ای زنده پیش از هر زنده و ای زنده پس از هر زنده

وَ یَا حَیّاً حِینَ لا حَیَّ یَا مُحْیِیَ الْمَوْتَی وَ مُمِیتَ الْأَحْیَاءِ

و ای زنده در آن وقتی که زنده ای نبود، ای زنده کننده مردگان و میراننده زندگان

یَا حَیُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ

ای زنده، معبودی جز تو نیست

اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِیَ الْمَهْدِیَّ

خدایا برسان به مولای ما امام راهنمای راه یافته

الْقَائِمَ بِأَمْرِکَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلَی آبَائِهِ الطَّاهِرِینَ

قیام کننده به فرمانت که درودهای خدا بر او و پدران پاکش

عَنْ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِی مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا

از جانب همه مردان و زنان مؤمن، در مشرق ها زمین و مغرب هایش

سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ عَنِّی وَ عَنْ وَالِدَیَّ

همواری ها و کوه هایش و خشکی ها و دریاهایش و از طرف من و پدر و مادرم

مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ کَلِمَاتِهِ

از درود ها به گرانی عرش خدا و کشش کلماتش

وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ [کِتَابُهُ]وَ أَحَاطَ بِهِ کِتَابُهُ [عِلْمُهُ]

و آنچه دانشش برشمرده و کتابش به آن احاطه یافته

اللَّهُمَّ إِنِّی أُجَدِّدُ لَهُ فِی صَبِیحَةِ یَوْمِی هَذَا

خدایا در صبح این روز و تا زندگی کنم از روزهایم

وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَیَّامِی عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَیْعَةً لَهُ فِی عُنُقِی

و برای آن حضرت بر عهده ام، عهد و پیمان و بیعت تجدید می کنم

لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا

که از آن رو نگردانم، و هیچ گاه دست برندارم

اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ

خدایا مرا، از یاران و مددکاران و دفاع کنندگان از او قرار ده

وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِینَ إِلَیْهِ فِی قَضَاءِ حَوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِینَ لِأَوَامِرِهِ]

و از شتابندگان به سویش، در برآوردن خواسته هایش و اطاعت کنندگان اوامرش

وَ الْمُحَامِینَ عَنْهُ وَ السَّابِقِینَ إِلَی إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِینَ بَیْنَ یَدَیْهِ

و مدافعان حضرتش و پیش گیرندگان به جانب خواسته اش و کشته شدگان در پیشگاهش

اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِی جَعَلْتَهُ عَلَی عِبَادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً

خدایا اگر بین من و او مرگی که بر بندگانت حتم و قطعی ساختی حائل شد

فَأَخْرِجْنِی مِنْ قَبْرِی مُؤْتَزِراً کَفَنِی

کفن پوشیده از قبر مرا بیرون آور

شَاهِراً سَیْفِی مُجَرِّداً قَنَاتِی مُلَبِّیاً

با شمشیر از نیام برکشیده و نیزه برهنه

دَعْوَةَ الدَّاعِی فِی الْحَاضِرِ وَ الْبَادِی

پاسخگو به دعوت آن دعوت کننده، در میان شهرنشین و بادیه نشین

اللَّهُمَّ أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِیدَةَ

خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستوده را به من بنمایان

وَ اکْحُلْ نَاظِرِی بِنَظْرَةٍ مِنِّی إِلَیْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ

و با نگاهی از من به او دیده ام را سرمه بنه و در گشایش امرش شتاب کن

وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ

و درآمدنش را آسان گردان و راهش را وسعت بخش

وَ اسْلُکْ بِی مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ

و مرا به راهش درآور و فرمانش را نافذ کن و پشتش را محکم گردان

اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ وَ أَحْیِ بِهِ عِبَادَکَ

خدایا به دست او کشورهایت را آباد کن و بندگانت را به وسیله او زنده فرما

فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ

به درستی که تو فرمودی، و گفته ات حق است که:

ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ فَأَظْهِرِ

فساد در خشکی و دریا، در اثر اعمال مردم نمایان شد

اللَّهُمَّ لَنَا وَلِیَّکَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمَّی بِاسْمِ رَسُولِکَ

خدایا، ولی ات و فرزند دختر پیامبرت که به نام رسولت نامیده شده، برای ما آشکار کن

حَتَّی لا یَظْفَرَ بِشَیْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ

تا به چیزی از باطل دست نیابد، مگر آن را از هم بپاشد

وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ

و حق را پابرجا و ثابت نماید

اللَّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبَادِکَ

خدایا او را پناهگاهی برای ستمدیدگان از بندگانت قرار ده

وَ نَاصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ نَاصِراً غَیْرَکَ

و یاور برای کسی که یاری برای خود جز تو نمی یابد

وَ مُجَدِّداً لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْکَامِ کِتَابِکَ

و تجدیدکننده آنچه از احکام کتابت تعطیل شده

وَ مُشَیِّداً لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِینِکَ

و محکم کننده آنچه از نشانه های دینت

وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ

و روش های پیامبرت (درود خدا بر او و خاندانش) رسیده است

اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِینَ

و او را قرار ده خدایا از آنان که از حمله متجاوزان، نگاهش داری

اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ

خدایا پیامبرت محمد (درود خدا بر او و خاندانش) را به دیدار او

وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَی دَعْوَتِهِ

و کسانی که بر پایه دعوتش از او پیروی کردند شاد کن

وَ ارْحَمِ اسْتِکَانَتَنَا بَعْدَهُ

و پس از او به درماندگی ما رحم فرما

اللَّهُمَّ اکْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ

خدایا این اندوه را از این امت به حضور آن حضرت برطرف کن

وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا

و در ظهورش برای ما شتاب فرما، که دیگران ظهور ش را دور می بینند و ما نزدیک می بینیم

بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.

به مهربانی ات ای مهربان ترین مهربانان.

آن گاه سه بار بر ران خود دست می زنی و در هر مرتبه می گویی:

الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا مَوْلایَ یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ


  • دست کشیدن به صورت بعد از دعا

برچسب‌ها :

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : حکایت و داستان کوتاه عاطفی, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/10 - 20:00

حسرت


null
دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه .
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه.
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید .
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم.
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که
متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع.
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره

برچسب‌ها : ,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : حکایت و داستان کوتاه عاطفی, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/9 - 20:01

فدای پروانه!
null
در حیاط زندانی در خارج از شهر که با سیم خاردار حصار شده بود، زندانیان اجازه داشتند هر روز، چند ساعت برای هواخوری به حیاط بروند.
به آنها تأکید شده بود به حصار نزدیک نشوند؛ نزدیکی به سیم خاردار، فرار تلقی می‌شد. در یکی از روزها، یک زندانی متوجه پروانه خوشرنگی در روی سیم خاردا می‌شود و بدون اینکه به چیزی فکر کن، نزدیکش می‌رود تا فقط نگاهش کند.

نگهبان امانش نمی‌دهد و با گلوله‌ای او را نقش بر زمین می‌کند.

برچسب‌ها : ,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : حکایت و داستان کوتاه عاطفی, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/9 - 18:01

خیرات
null
سفره افطارش در بین آشنایان و اقوام معروف بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، دو نوع غذا نذری می‌پخت و شب عید به همه معلمان فرزندش سکه طلا هدیه می‌داد.


زمانی که همسایه‌اش فوت کرده بود دسته گل سفارشی‌اش آنقدر بزرگ بود که از درب منزل کوچک متوفی، رد نشد و مجبور شدند آن را دم در بگذارند.

وقتی مردی که در مراسم ختم کنار او نشسته بود و از بدبختی و بیچارگی مرد فوت شده و آینده نامعلوم دو بچه یتیم باقی مانده صحبت می‌کرد، او در فکر این بود که کارت ویزیتش را فراموش کرده روی دسته گل بگذارد؛ و باید حتما موقع خروج این کار را انجام دهد.

برچسب‌ها : ,,,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : داستان های کوتاه جذاب عرفانی, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/8 - 15:18

ظهر يک روز سرد زمستاني وقتي اميلي به خانه برگشت در پشت خانه اش پاکت نامه اي را ديد که نه تمري داشت و نه مهر اداره ي پست روي آن بود ! فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود . او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخلش را خواند:
((اميلي عزيز عصر امروز به خانه ي تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.))
با عشق، خدا...

اميلي همان طور که با دستان لرزان نامه را رويميز مي گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند ؟ او که آدم مهمي نبود ! در همين فکر هابود که ناگهان يخچال خالي آشبزخانه را به ياد آورد و با خود گفت :من که چيزي براي پذيرايي ندارم.سپس نگاهي به کيف پولش انداخت او فقط 5دلار و 40 سنت داشت . با اين حال به سمت فروشگاه رفت...يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد .
وقتي از فروشگاه بيرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برگردد و عصرانه را حاضر کند. در راه بازگشت زن و مردي فقيري را ديد که از سرما ميلرزيدند . مرد فقير به اميلي گفت :خانم ما خانه و پولي نداريم .بسيار سردمان است و گرسنه هستيم.آيا امکان دارد به ما کمک کنيد؟
اميلي جواب داد:متاسفم من ديگر پولي ندارم واين نان و شير را هم براي مهمانانم خريدام.
مرد گفت : بسيار خوب خانم متشکرم. وبعد دستش را روي شانه ي همسرش گذاشت وبه حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد وزن فقير در حال دور شدن بودند اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد .به شرعت دنبال آنها دويد وگفت :آقا ،خانم ، خواهش ميکنم صبر کنيد . وقتي اميلي به آن زن ومرد فقير رشيد ، سبد غذا را به آنها داد وبعد کتش را در آورد و روي شانه هاي زن انداخت.
مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد.وقتي اميلي به خانه رسيد ، يک لحظه ناراحت شد ؛چون خدا ميخواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت . همانطور که در را باز ميکرد ،پاکت نامه ي ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد :
"اميلي عزيز ،از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم ."
با عشق ،خدا

برچسب‌ها : ,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : حکایت و داستان کوتاه عاطفی, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/7 - 17:59

ساحل و صدف
null
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد

برچسب‌ها : ,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : داستان و حکایت کوتاه عاطفی, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/6 - 13:11

سیب قندک

«اگر این‌جا گم شوی و من را پیدا نکنی چه می‌کنی؟ اندیشه‌ی گم‌کردن پدر، بیش از ترسِ گم‌شدنِ خودم اضطراب در دلم افکند.» علی‌اکبر کسمایی، مترجم و نویسنده‌ای که قدیمی‌ترها بیشتر با آثارش آشنا هستند در این متن از پدری نوشته که در همان کودکی او را برای همیشه گم‌کرده است.
پدرم هنوز نیامده بود و من گوشه‌ی حیاطی که رفته‌رفته در تیرگی و خنکی آخرین شب‌های بهار فرو می‌رفت، با اسبم خداحافظی می‌کردم و پیش از آن‌که هوا کاملا تاریک شود، به اتاقی که هنوز بوی چراغِ تازه روشن شده می‌داد می‌رفتم. اسبم تنه‌ی تنومندِ درخت مو بود که از باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط‌مان درآمده، کمی روی زمین خزیده و از زاویه‌ی دو دیوار به سوی پشت‌بام بالا رفته و شاخ‌وبرگ خود را روی دیوارِ مشترک ما و همسایه پراکنده بود. اسبم راهوار نبود ولی من با خیال‌های کودکانه سوارش می‌شدم و به همه‌جا می‌رفتم. از روی سر همه‌ی بچه‌های گذر می‌پریدم. به میدان مشق می‌رفتم، به نقاره‌خانه. نقاره‌خانه در خیال کودکانه‌ی من، جعبه‌ی همه صداها بود که آدم‌هایش از اشعه‌ی زرین صبح و تیغه‌های ارغوانی آفتاب غروب ساخته شده بودند!


پدرم هنوز نیامده بود. پدرم هیچ‌وقت با دست خالی به خانه بازنمی‌گشت. چیزهایی برای من می‌خرید که می‌دانست من از دیدن‌شان ذوق می‌کنم و با تشریفاتی شبیه چشم‌بندی نشانم می‌داد. چند فرزند پسر از دست داده بود. من آخرین پسرش بودم. در حاشیه‌ی کتاب مثنوی چاپ هند که شب‌ها پیش از خواب، آن را به آوای بلند می‌خواند و اکنون تنها یادگاری‌ست که از او دارم، ‌زیر تاریخ تولدم چنین نوشته است: «...اینک جز این یکی، دیگر گلی در گلستان زندگی من باقی نیست تا نوبت خزان آن کی رسد...» این یادداشت در حاشیه‌ی مثنوی، گذشته از آن‌که از ایمان پدرم به مولوی حکایت می‌کند، به خوبی می‌رساند که از داغ فرزند چه دل خونینی داشته است. به مادرم گفته بود تنها آرزویش این است که آن‌قدر زنده بماند تا بزرگی من یعنی بزرگی این آخرین پسرش را به چشم ببیند.
خیلی‌ وقت‌ها من را به گردش می‌برد. روزی در ازدحام توپ‌خانه، آن سال‌ها که هنوز سردر الماسیه را خراب نکرده بودند، پدرم هم‌چنان که دست مرا گرفته بود و از آن دروازه‌ی کاشی‌کاری می‌گذشتیم، با لبخندی پدرانه از من پرسید: «اگر این‌جا گم شوی و من را پیدا نکنی چه می‌کنی؟» اندیشه‌ی گم‌کردن پدر، بیش از ترس گم‌شدن خودم اضطراب در دلم افکند. نخستین‌بار بود که می‌دیدم ممکن است پدرم را گم کنم و شاید نخستین دلهره‌ای بود که در زندگی حس می‌کردم.
پدرم شب‌ها مناجات می‌کرد و از رنج‌های روز به درگاه خدا پناه می‌برد. همه خواب بودند جز من که صدای غمین او از خواب بیدارم می‌کرد و واهمه‌ای در دلم می‌افکند. ترسی گنگ و مبهم با ارتعاش صدای لرزانش به دلم راه می‌یافت. سر به زیر لحاف می‌بردم و در آغوش خود پناه می‌جستم ولی صدایش در گوشم می‌پیچید و در آن حال دلم می‌سوخت، نمی‌دانم برای چه؛ برای پدرم، برای خودم و یا برای چیزهای گنگ و مبهم.کم‌کم ترسم می‌ریخت و حس می‌کردم که هم‌چون پر كاهی سبک شده‌ام.
شب‌های سرد زمستان هنگامی که زوزه‌ی سگ‌های ول‌گرد تهران از دور به‌گوش می‌رسید، پدرم بعد از خوردن شام برمی‌خاست و پالتو می‌پوشید و یقه‌ی ‌آن را تا گوش‌ها بالا می‌کشید، زیر جوراب به پاهای خود کاغذ می‌چسباند تا سرما نزنند و آن‌وقت قابلمه‌ای را که از غذای همان شب پر شده بود برمی‌داشت و برای خانواده‌ی مُهرساز بی‌نوایی می‌برد که روزها گوشه‌ی مسجد شاه، بساط محقر مُهرسازی خود را می‌گسترد و عواید این کارش کفاف مخارج زندگی زن و فرزندش را نمی‌داد. در این‌گونه شب‌ها، تا زمانی که پدرم بازنمی‌گشت نمی‌خوابیدم. ساعتی بعد که پدرم بازمی‌گشت از سرما می‌لرزید، ‌از دهانش بخار بیرون می‌آمد و نوک بینی و پشت گوشش از سوز سرما قرمز می‌شد و هنگامی که پالتو از تن درمی‌آورد، با همه‌ی خستگی و سرمازدگی، قیافه‌ی راضی و خشنود مردی را داشت که از عمل خود با همه‌ی زحمتش لذت برده و می‌رود که شب را با وجدان آسوده سر بر بالش خواب نهد.
پدرم هنوز نیامده بود. هروقت دیر می‌کرد مادرم دل‌واپس می‌شد زیرا مرد آرامی نبود و هیچ‌وقت در زندگی آسوده نمی‌نشست. چندین‌بار به زندان افتاده بود. مادرم از گذشته‌های او تجربه‌های تلخی داشت، به همین دلیل هروقت صدای در برمی‌خاست بی‌اختیار به خود می‌لرزید. همیشه تصور می‌کرد که ماموران برای بازداشت پدرم آمده‌اند! تازه به مدرسه می‌رفتم. شبی که پدرم را گرفتند درست در خاطرم نیست اما بعد از آن را خوب به یاد دارم: آن روزها و شب‌ها را که پدرم درخانه نبود. چندی بعد که یک روز به اتفاق چند سرباز مسلح و یک مامور «سویل» برای دیدن زن و فرزند از زندان به خانه آمد، خوب به خاطرم مانده است. هوا گرم بود. چهره‌ی پریده‌رنگ او و نگاه‌های خیره و حالت مغموم و غم‌زده‌اش را گویی همین دیروز بود که در ایوان خانه می‌دیدم. با پیراهن یقه‌باز و حالتی افسرده و پریشان گوشه‌ی ایوان نشست و قلیان خواست. نگاهش در آن‌سوی حیاط، میان شاخ‌وبرگ درختان مو و بلکه هم خیلی دورتر گم‌شده بود. پاسبانان در هشتی خانه به انتظارش نشسته بودند. وقتی قلیان را زمین گذاشت، من را روی زانوان خود نشاند اما اندیشه و نگاهش هنوز جای دیگر بود، خیلی دور، گویی به آینده‌ای مجهول می‌اندیشد. به سرنوشت من، به سرنوشت پسری بی‌پدر...
با احساسی گنگ و درعین‌حال رساتر از عقل و هوش کودکی به سن‌وسال من، می‌فهمیدم که پدرم در چه تلاطم روحی افتاده است: پدری که می‌دانستم دیگر هرشب به خانه بازنمی‌گردد و بر سرم باران میوه و بازیچه نمی‌ریزد و روی دیوار اتاق با انگشتان خود نقش کله‌ی خرگوش نمی‌اندازد. پدری که می‌دانستم دیگر صدای مناجات شبانه‌اش را نخواهم شنید و به آوای مثنوی خواندنش به خواب نخواهم رفت.
زندان پدرم در دژبان مرکزی، دهلیز تیره‌ای در انتهای دالانی باریک بود. یک‌بار پسرعموی کوچکم که در حدود چهارده‌سال بیشتر نداشت من را به دیدار او برد. اما آن روز دوبار جلوی ما دو کودک شش‌ساله و چهارده‌ساله را گرفتند: یک‌بار مقابل در ورودی دژبانی در میدان مشق و یک‌بار هم در برابر آن دالان دراز و باریکِ زندانی که در گوشه‌ی جنوب غربی دژبانی بود... به یاد ندارم که به ما چه گفتند ولی هنوز یادم هست که از نگاه‌های سرد و رفتار خشن زندانبانان و از تفنگ‌های نیزه‌دار نگهبانان بسیار ترسیدم و از پسرعمویم که او نیز چیزی بیشتر از من نمی‌دانست، با اصرار گریه‌آلودی می‌پرسیدم که پدرم چرا به این‌جا آمده است؟!
وقتی از محوطه‌ی دژبانی می‌گذشتیم بوی خاک‌ آفتاب‌خورده توام با بوی پهنِ اسب و قاطر به مشامم خورد. هوا گرم بود، پدرم روی زمین خاکی زندان نشسته بود و هنوز همان پیراهن یقه‌باز را پوشیده بود. وقتی پس از مدتی چشمم به او افتاد،‌ از ریش‌های انبوه او تعجب کردم و به‌نظرم رسید که در این چندماه اخیر چندین سال پیر شده است.
همین‌که من را دید با چشمان اشک‌آلودی در آغوشم کشید. هنوز گرمی اشک‌های او را روی پوست خود حس می‌کنم. هنوز حرارت سینه‌ی عریان و ضربان قلب پرتپش او هنگامی که من را در آغوش گرفت چنان‌که گویی همین دیروز بود، در خاطرم به وضوح تمام باقی مانده است. خیلی کوچک‌تر از آن بودم که بدانم پدری در زندان وقتی پسرش را می‌بیند و می‌داند که این آخرین‌بار است که او را، جگرگوشه‌اش را، آخرین امید زندگی‌اش را در آغوش می‌کشد، چه حالی دارد و زخم زندگی و نیشتر مرگ و تند‌باد حادثه را چگونه تا مغز استخوان خود احساس می‌کند. روی زمین خشک زندان نشسته بود و من را در آغوش می‌فشرد و می‌گریست. اشک‌های گرمش روی صورتم می‌ریخت، زاری او من را نیز به گریه انداخت؛ هرچند درست نمی‌دانستم که برای چه گریه می‌کنم. همین‌قدر حس می‌کردم که دلم می‌سوزد. در آن حال به یاد مناجات‌های شبانه‌ی پدرم افتادم. صدای همان ناله‌های سوزناک سحرگاهی و همان راز و نیازهای دردآلودی که شبانگاهان من را از خواب می‌پراند، در سلول تنگ و تیره‌ی زندان پیچیده بود...
حق نداشتیم زیاد پیش او بمانیم. زندانبان چندین‌بار از برابر زندان گذشت و اشاره کرد که وقت ملاقات گذشته است. اما پدری که می‌دانست دیگر پسرش را نخواهد دید، پدری که می‌دید باید برای همیشه از پاره‌ی جگرش جدا شود، چگونه می‌توانست یگانه فرزندش را از آغوش خود رها کند؟ سرانجام اشک‌هایش را پاک کرد. لحظه‌ای آرام گرفت. در سکوت غم‌انگیزی من را بوسید و از جیب جلیقه‌اش که گوشه‌ی زندان افتاده بود، چند شاهی پول خرد درآورد و به پسرعمویم داد و گفت: «برایش سیب قندک بخر.» مثل این‌که با این کار به خودش نیز دل‌داری داد...
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم. چراغی که هرشب روشن می‌شد و بازگشت پدر را نوید می‌داد فروغی بود که در دلم می‌مرد و فروبردن شعله‌ی حیات پدرم را به یاد می‌آورد. گل‌های اطلسی در باغچه‌ی خانه‌ی ‌ما برای همیشه پژمردند و اسبم نیز خشکید.
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم اما هر سال در آخرین روزهای فصل بهار، سیب قندک به بازار می‌آید.

برچسب‌ها : ,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : داستان حکایت کوتاه الهام بخش, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/5 - 14:20

دو گدا تو يه خيابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. يکيشون يه صليب گذاشته بود جلوش،اون يکي يه ستاره داوود.. مردم زيادي که از اونجا رد ميشدن به هر دو نگاه ميکردن ولي فقط تو کلاه اوني که پشت صليب نشسته بود پول مينداختن.


يه کشيش که از اونجا رد ميشد مدتي ايستاد و ديد که مردم فقط به گدايي که پشت صليبه پول ميدن و هيچ کس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نميده. رفت جلو و گفت: ....
رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يه کشور کاتوليکه، تازه مرکز مذهب کاتوليک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتي جلوت پول نميدن، به خصوص که درست نشستي بغل دست يه گداي ديگه که صليب داره جلوش. در واقع از روي لجبازي هم که باشه مردم به اون يکي پول ميدن نه به تو.


گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي کشيش رو کرد به گداي پشت صليب و گفت: هي "موشه" نگاه کن کي اومده به برادران "گلدشتين*" بازاريابي ياد بده؟

برچسب‌ها : ,,,,,,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : داستان حکایت کوتاه الهام بخش, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/4 - 14:23

يک سخنران مشهور سمينارش را با در دست گرفتن بيست دلار اسکناس شروع کرد

... ... ...او پرسيد چه کسي اين بيست دلار را مي خواهد؟

دست ها بالا رفت.او گفت:من اين بيست دلار را به يکي از شما مي دهم

اما اول اجازه دهيد کاري انجام دهم.

او اسکناسها را مچاله کرد و پرسيد چه کسي هنوز اين ها را مي خواهد؟

باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر اين کار را کنم چه؟

او پول ها را روي زمين انداخت و با کفشهايش آنها را لگد کرد

بعد آنها را برداشت و گفت:مچاله و کثيف هستند حالا چه کسي آنهارا مي خواهد؟

بازهم دستها بالا بودند

سپس گفت:هيچ اهميتي ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را مي خواستيد

چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بيست دلار مي ارزيد.

اوقات زيادي ما در زندگي رها مي شويم، مچاله مي شويم

و با تصميم هايي که مي گيريم و حوادثي که به سراغ ما مي آيند آلوده مي شويم.

و ما فکر مي کنيم که بي ارزش شده ايم

اما هيچ اهميتي ندارد که چه چيزي اتفاق افتاده يا چه چيزي اتفاق خواهد افتاد.

شما هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيد.

کثيف يا تميز،مچاله يا چين دار

شما هنوز براي کساني که شما را دوست دارند بسيار ارزشمند هستيد.

ارزش ما در کاري که انجام مي دهيم يا کسي که مي شناسيم نمي آيد

ارزش ما در اين جمله است که: ما که هستيم؟

هيچ وقت فراموش نکنيد که شما استثنايي هستيد

برچسب‌ها : ,,,,,,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : داستان حکایت کوتاه الهام بخش, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/3 - 08:50

رسم است که در ايام کريسمس و در واقع آخرين ماه از سال ميلادي چهار شمع روشن مي نمايند ، هر شمع يک هفته مي سوزد و به اين ترتيب تا پايان ماه هر چهار شمع مي سوزند ، شمع ها نيز براي خود داستاني دارند . اميدواريم با خواندن اين داستان اميد در قلب تان ريشه دواند .

شمع ها به آرامي مي سوختند ، فضا به قدري آرام بود که مي توانستي صحبت هاي آن ها را بشنوي .

اولي گفت : من صلح هستم ! با وجود اين هيچ کس نمي تواند مرا براي هميشه روشن نگه دارد .
فکر ميکنم به زودي از بين خواهم رفت . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت .

دومي گفت : من ايمان هستم ! با اين وجود من هم ناچارا مدتي زيادي روشن نمي مانم ، و معلوم نيست تا چه زماني زنده باشم ، وقتي صحبتش تمام شد نسيم ملايمي بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد .

شمع سوم گفت : من عشق هستم ! ولي آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار مي گذارند و اهميت مرا درک نمي کنند ، آنها حتي عشق ورزيدن به نزديکترين کسانشان را هم فراموش مي کنند و کمي بعد او هم خاموش شد .

ناگهان ... پسري وارد اتاق شد و شمع هاي خاموش را ديد و گفت : چرا خاموش شده ايد ؟ قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن .

سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زماني که من روشن هستم مي توانيم شمع هاي ديگر را دوباره روشن کنيم .
من اميد هستم !

کودک با چشم هاي درخشان شمع اميد را برداشت و شمع هاي ديگر را روشن کرد .

برچسب‌ها : ,,,,,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : داستان حکایت کوتاه الهام بخش, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/2 - 14:23

پس از 11 سال زوجي صاحب فرزند پسري شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسيار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزي مرد بطري باز يک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون براي رسيدن به محل کار ديرش شده بود به همسرش گفت که درب بطري را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطري را ديد و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسموميت شديد شد و به زمين افتاد. مادرش سريع او را به بيمارستان رساند ولي شدت مسموميت به حدي بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسيار از اينکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتي شوهر پريشان حال به بيمارستان آمد و ديد که فرزندش از دنيا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه به زبان آورد.

فکر ميکنيد آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزيزم دوستت دارم"

عکس العمل کاملاً غير منتظره شوهر يک رفتار فراکُنشي بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگي محال بود.هيچ نکته اي براي خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.
به علاوه اگر او وقت ميگذاشت و خودش بطري را سرجايش قرار مي داد، آن اتفاق نمي افتاد.
هيچ دليلي براي مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نيز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چيزي که در آن لحظه نياز داشت دلداري و همدردي از طرف شوهرش بود.
آن همان چيزي بود که شوهرش به وي داد.


برچسب‌ها : ,,,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/1 - 16:11

امید


روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی.

برچسب‌ها : ,,,,,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/1 - 16:11

امید


روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی.

برچسب‌ها : ,,,,,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : حکایت و داستان کوتاه عاطفی, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/8/30 - 18:00

گلف باز
null
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب در مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن باشگاه می شود تا آماده رفتن شود . پس از ساعتی ، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود . زن پیروزیش را به او تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست .
دو نسنزو تحت تاثیر حرف‌های زن قرار می گیرد ، قلمی از جیبش بیرون می آورد ، چک مسابقه را در وجه وی پشت نویسی می‌کند و در حالی که آن را توی دست زن می فشارد ، می گوید: برای فرزندتان سلامتی و روزهایی خوش آرزو می کنم .
یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلف‌بازان حرفه‌ای به میز او نزدیک می شود و می گوید : هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید . دو ونسنزو سرش را به علامت تایید تکان می دهد . مدیر عالیرتبه در ادامه سخنان خود می گوید : می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است . او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد ، بلکه ازدواج هم نکرده . او شما را فریب داده ، دوست عزیز .
دو ونسنزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است ؟
ـ بله ، همین طور است .
دو ونسنزو می گوید : در این هفته ، این بهترین خبری است که شنیدم

برچسب‌ها : ,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : داستان حکایت کوتاه الهام بخش, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/8/29 - 10:50

دو فرشته مسافر براي گذراندن شب در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند.اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند بلکه زير زمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند. 
فرشته پير بر ديوار زيرزمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد وقتي فرشته جوان از او پرسيد:چرا چنين کاري کرده؟او پاسخ داد:همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند.
شب بعد اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذايي مختصر زن و مرد فقير رختخواب خود را در اختيار اين دو فرشته گذاشتند .
صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقير را گريان ديدند.گاو آنها که شيرش تنها وسيله گذراندن زندگيشان بود در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد:چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد.
فرشته پير پاسخ داد :وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد از آنجا که آنان بسيار حريص و بددل بودند شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم.ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من بجايش آن گاو را به او دادم .همه امور بدان گونه که مي نمايندنيستند و ما گاهي اوقات خيلي دير به اين نکته پي مي بريم


برچسب‌ها : ,,,,,,,,,,

1 2 3 4 5
نويسنده : عباس،عبدصالح،شما هم میتوانید مطلب بفرسید | دسته بندي : داستان های کوتاه الهام بخش, | نسخه قابل چاپ

تاريخ ارسال مطلب : 1395/8/28 - 10:45

پدر: دوست دارم با دختري به انتخاب من ازدواج کني
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بيل گيتس است
پسر: آهان اگر اينطور است ، قبول است
.
.
.
پدر به نزد بيل گيتس مي رود و مي گويد:
پدر: براي دخترت شوهري سراغ دارم
بيل گيتس: اما براي دختر من هنوز خيلي زود است که ازدواج کند.
پدر: اما اين مرد جوان قائم مقام مديرعامل بانک جهاني است
بيل گيتس: اوه، که اينطور! در اين صورت قبول است
.
.
.
بالاخره پدر به ديدار مديرعامل بانک جهاني مي رود
پدر: مرد جواني براي سمت قائم مقام مديرعامل سراغ دارم
مديرعامل: اما من به اندازه کافي معاون دارم!
پدر: اما اين مرد جوان داماد بيل گيتس است!
مديرعامل: اوه، اگر اينطور است، باشد
و معامله به اين ترتيب انجام مي شود




برچسب‌ها : ,,,,,,