منوي اصلي
- موضوعات
- آرشيو مطالب
- لينکدوني
درباره ما
حکایت و داستان کوتاه موجود در وبلاگ داستان های کوتاه , حکایت کوتاه و داستان کوتاه ,داستانک و ماجراهای کوتاه, ماجرا و ماجراها, حکایت و داستان کوتاه از خیرستان حوضچه معرفت : بسم رب الشهدا 24sms@p30mail.ir @@@@ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @ @@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@ ماجرای امتیازات خانواده شهدا با سخنان فرزند شهید همت , آیت الله مکارم شیرازی در مورد جنایات وحشتناک آل سعود , ماجرای آمریکایی مست در خرمشهر , ماجرای نشستن بر زمین آیت الله طالقانی بجای رو صندلی , سخنان آیت الله خامنه ای درباره شهادت شیخ نمر , حکایت کوتاه حسرت ، حکایت کوتاه خیرات ، حکایت کوتاه فدای پروانه! ، داستان کوتاه میخواهم معجزه بخرم ، فراموش نکنیم از کجا آمده ایم ، حکایت کوتاه جذابیت انسانی ، حکایت کوتاه من کی هستم ، حکایت کوتاه مادر ، حکایت کوتاه سیب قندک ، حکایت کوتاه بیسکوییت سوخته ، حکایت کوتاه عشق ، حکایت کوتاه شوخی کوچولو ، داستان کوتاه ، داستان کوتاه محافظ ،داستان کوتاه محافظ ، داستان کوتاه فقط سه ، داستان کوتاه شما استثنایی هستید ، داستان کوتاه درخشش کاذب ! ، داستان کوتاه دو گدا ، داستان کوتاه فقط برو ! ، ، داستان کوتاه علت خلقت مگس ! ، داستان کوتاه چهار شمع ! ، داستان کوتاه سقراط و رمز موفقیت ، داستان کوتاه کاسه ی چوبی ، داستان کوتاه میخ های روی دیوار ، داستان کوتاه دوست دارم ، داستان کوتاه دو فرشته ، داستان کوتاه شرط عشق ، داستان کوتاه برای اولین بار ، ، حکایت کوتاه من عاشقش هستم ، داستان کوتاه آجر ، داستان کوتاه عمل، همراه علم ، داستان کوتاه شکر گزار باش رفیق ، داستان کوتاه ، داستان کوتاه کیفیت ، آیت الله خزعلی مردی که فرزند راهش را تغییر نداد ، داستان کوتاه ملاقات با خدا ، داستان کوتاه ملاقات با خدا ، حکایت عارفان سرانجام بخل ، حکایت کوتاه خدا پشت پنجره ایستاده ! ، حکایت کوتاه امید ، حکایت کوتاه امید ، ماجرای آمریکایی مست در خرمشهر ، ماجرای نشستن بر زمین آیت الله طالقانی بجای رو صندلی ، نهری که از عسل شیرین تر و از شیر سفید تر ، داستان کوتاه موش و تله ، حکایت دختر فداکار ، حکایت کوتاهی از پاداش آخر سال ، حکایت کوتاه گلف باز ، حکایت کوتاه ساحل و صدف ، حکایت کوتاه عشق و ثروت و موفقیت ، حکایت کوتاه جعبه های سیاه و طلایی ، حکایت کوتاه شیطان ، حکایت کوتاه تکه ای که دوست نداری!؟ ، حکایت کوتاه شقایق ، حکایت کوتاه دو برادر ، دو برادر ، حکایت کوتاه مردی که فریاد میزند ترزا ، حکایت کوتاه فدای پروانه! ، حکایت کوتاه عشـــــــــق بـــــی پــایــان ، حکایت کوتاه فدای پروانه! , حکایت کوتاه نامه ای به خدا ، داستان کوتاه مردی فرزند نداشت و مرد ، داستان کوتاه موش و تله ، داستان کوتاه مردی فرزند نداشت و مرد ، داستان کوتاه خبر بد چگونه برسانیم؟ ، داستان کوتاه پیرمرد ، داستان کوتاه ساعت گمشده کشاورز ، داستان کوتاه پسر دختر ، داستان کوتاه سه پرسش ، داستان کوتاه اشک و شاد ، داستان کوتاه اسب پیر ، حکایت و داستان کوتاه از راه افزایش محبت در خانواده ، حکایت کوتاه مادربزرگ ، حکایت و داستان کوتاه از وظيفه والدین در فصل شروع امتحانات ، حکایت و داستان کوتاه از ویژگی مسئول خانواده ، حکایت و داستان کوتاه از مسئولیت خانواده ، حکایتی کوتاهی از آداب و احکام اعتکاف ، حکایت کوتاهی از مسئولیت مرد در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده , حکایت کوتاهی از راههای حفظ آرامش در خانواده ، حکایت کوتاه برای زائران پیاده حسینی ، حکایت کوتاهی از شام غریبان ، حکایت کوتاهی از آنچه که باید هر روز دید ، حکایت کوتاهی از حافظ شیرازی یا لسان الغيب ، حکایت کوتاهی از ایام سوگواری حسینی ، حکایت کوتاه بايد حرکت کنی، همه چی به حرکت تو وابسته است. ، حکایت کوتاهی از عاشورا ؛ صدای پای کربلا میآید ، روايتی آموزنده از امام جواد (ع) , حکایت کوتاهی از یادی از اهل بهشت زهرا , حکایت کوتاهی از نیاز انسان به دعا , حکایت کوتاهی از امام حسن عسگری (ع) ، حکایت کوتاهی از علاقه به بازیگری , حکایت کوتاهی از سه آتش سوزی , حکایت کوتاهی از سال 95 ، ماجرای از شهادت فاطمه زهرا (س) ، چگونه به کودکانمان کمک کنیم تا خود تکلیفشان انجام بدهند ، داستان عشق به هدف ، تغذیه بچه , ماجرای ماندگاری اثر عطر در زندگی , بهترين موقعيت براي استراحت و تماشاي فيلم و سریال ، بهترین سرگرمی فرزندان , راهکارهایی برای تفریحات کم هزینه ، داستان شهادت امام حسن عسگری ع ، داستان کوتاه بوی بهشت میآید ، نهری که از عسل شیرین تر و از شیر سفید تر ، مجاهدان بدون مرز را بیشتر بشناسید ، ماجرای ازدواج پسر مقام معظم رهبری با دختر دکتر حدادعادل ، نمونه سوال مبانی حکومت اسلامی ارشد ، نمونه سوال کارمندیابی انتخاب و توسعه منابع انسانی ، بسم رب الشهدا ، ماجراهای نماز شهید صیاد شیرازی , شهیدی که قرض تفحص کننده ی خود را داد , ماجراهای شعر بوشهری چقدره , ماجرای چارچار یا سردترین هفته زمستان , پست ویژه مادر ,امتحان ,کد یا مهدی موس برای وبلاگ ,کد یا مهدی موس برای وبلاگ , سلام لطفا بخونیین متاسفانه ... . فیلتر شدن اشتباهی ثامن بلاگ , سرگذشت قوم ثمود , ماجرای اصحاب کهف , ماجرای خلقت انسان , ماجرای حضرت نوع ع ,ماجرای دعای کشتی شکستگان , ماجرای دعای کشتی شکستگان , ماجرای رعایت عدالت , ماجرای امام زین العابدين ع و مرد دلقک ,ماجرای امید بخش ترین آیه قرآن , ماجرای واقعی اتاق سی سی یو , ماجرای گربهای كه زمان مرگ بیماران را پیشبینی میكند , واقعی پیرزن بغضش گرفته , ماجرای شام آخر. نويسنده نمايش , ماجرای واقعی زیبا ,ماجرای واقعی علم و مسیح ,ماجرای واقعی پنی سیلین ,ماجرای شیخ صنعان و دختر ترسا ,ماجرای شیخ صنعان و دختر ترسا ,ماجرای خیرات زیبا ,ماجرای همراز یكدیگر باشیم ,ماجرای جالب امتحان دامادها !! ,ماجرای جالب امتحان دامادها !! ,ماجرای واقعی جواب دندان شکن ,ماجرای واقعی ما ایرانی ها ,ماجرای واقعی آرتور اش ,آموزش داستان نویسی - - الفبای قصه نویسی ,آموزش داستان نویسی - ویژگیهای یك قصه خوب كدامند؟ ,آموزش داستان نویسی - چه موضوعهایی را برای داستان انتخاب كنیم؟ ,آموزش داستان نویسی - ویژگیهای یك نثر خوب داستانی ,سخن کفار بزودی قبر زينب[ع] را هم نبش ميکنيم ,ماجرای عیب کوچولوی یک عروس ,ماجرای سه بی گناه ,ماجرای معامله شوخی بردار نیست ,ماجرای یک مشت شکلات ,ماجرای غریق نجات ,ماجرای تصمیم کبری ,امتحان شکرا ,ماجراي نبش قبر حضرت رقيّه(ع) ,داستان طنز تصمیم کبری ,همسر گمشده , داستان ازدواج ملا نصر الدین ,داستان یه خفت جوراب زنانه ,داستان طنز لالایی , داستان طنز لالایی ,داستان طنز تفاوت زن قدیم و زن جدید ,داستان جالب لحظه های عاشقانه ,داستان کوتاه مادرزن و دامادها ,داستان کوتاه چند میفروشی ,داستان کوتاه اعتراف ,داستان کوتاه چگونه میتوانم مثل تو باشم ,داستان کوتاه چگونه میتوانم مثل تو باشم ,داستان کوتاه پزشک و سه مریض ,داستان کوتاه پزشک و سه مریض ,داستان کوتاه ما چقدر زود باوریم ,داستان کوتاه چند می فروشی ,داستان کوتاه معصومیت کودکانه ,داستان کوتاه معصومیت کودکانه ,داستان کوتاه ذکاوت ابو علی سینا ,داستان کوتاه تصور کن برنده هشتاد شش هزار چهارصد دلار شده اید ,ماجرای تدبیر درست ,ماجرای من اینجا مسافرم ,ماجرای کوتاه جواب دکتر حسابی ,ماجرای کوتاه اوج بخشندگی , داستان کوتاه از گابریل گارسیا مارکز ,داستانی تکان دهنده از امام علی ع ,داستان کوتاه ثروتمند شدن بخاطر نگهداری از پدر ,ماجرای ثروتمند شدن بخاطر نگهداری از پدر ,داستان کوتاهی از ابو مسلم خراسانی ,داستان کوتاه گریه ,ماجرای کوتاه حاضر جوابی های کودکانه ,داستان کوتاه شکل خدایی ,داستان کوتاه بوم خاکستری ,داستان کوتاه طرح واکسن ,داستان کوتاه یک شیشه مشروب ,داستان کوتاه سرباز معلول ,داستان هرگز زود قضاوت نکن ,داستان کوتاه من اینجا مسافرم ,داستان کوتاه فکر اقتصادی ,داستان کوتاه گفتگوی بین بچه شتر و مادرش ,داستان کوتاه ماهیگیری ,داستان کوتاه ماهیگیری ,داستان کوتاه شگرد اقتصادی ملا نصرالدین ,داستان کوتاه قصاب و سگ ,داستان کوتاه خال در ادبیات ,داستان کوتاه مشتری خود را بشناید ,داستان کوتاه شرلوک هلمز ,داستان کوتاه شرلوک هلمز ,داستان کوتاه ابراز عشق ,داستان کوتاه ابراز عشق ,داستان کوتاه کیف پول ,داستان کوتاه پیرزن تنها ,داستان کوتاه مادر ,داستان کوتاه دنیا از آن خیال پرزدازان است , داستان کوتاه بوم خاکستری ,داستان کوتاه قدرت حافظه ,داستان کوتاه ,داستان کوتاه یک گام هرچند کوچک ,داستان طنز آزادی ,داستان کوتاه بیل گیتس در رستوران ,داستان کوتاه استاد اصولا منطق چیست؟ , داستان کوتاه دنیا از ان خیال پردازان است ,داستان کوتاه شرف ,داستان کوتاه رستوران مبتکر ,داستان کوتاه خروس , داستان کوتاه آرزو , ما چقدر زود باوریم , داستان کوتاه دنیا از ان خیال پردازان است ,ماجرای کوتاه دنیا از ان خیال پردازان است ,داستان کوتاه عاشق برنمی گردد , داستان کوتاه عشق چیست؟ , دوستان قدیمی امام خمینی در حرم امام علی گرد هم اند , یک مرجع بزرگ( امام خمینی ره )در خدمت چند نوجوان , دستور پزشک به امام خمینی در مقابل نخوردن دارو , ماجرای این همه مال ننه ات! , سخن امام خمینی به نوه شان که از جبهه برگشته ,شعر امام برای فلاسفه ایرونی ,شعر مرحوم واعظ برای امام خمینی ره , توصیه امام خمینی ره به مراقبت از شعرا , عشق امام خمینی ره به ورزش , عشق امام خمینی به بازو کشتی گیر , ورزش امام خمینی ره , ورود به اتاق امام خمینی ره , ماجرای عطر امام خمینی ره , امام همیشه لبخند داشت , ماجرای جواب علی به امام امروز بوسم تلخ است ,ماجرای جواب امام من هیچی ندارم , ماجرای اختلافات , ناسازگاری , ناسازگاری , چرا سعی می کنیم از اختلاف بپرهیزیم؟ , کاربرد قدرت در حل مناقشات , روش شماره 1: تو می بری، همسرت می بازد , روش شماره 2 حل مشکلات: شما می بازید، همسرتان می برد , روش شماره 3 حل اختلافات: هر دو نفر برنده می شوید,نگاهی مثبت به اختلافات , رفتار امام با کودکان , نامه امام به دانش آموزان سرخ پوست آمریكا ,السلام , داستان مولانا و شمس تبريزي یکی بود ، یکی نبود ,کشف راز گرم شدن حمام شیخبهایی با یک شمع , دولت حوضچه آرامش بسازد , دولت حوضچه آرامش بسازد , تلاش در راه تنقيح قلمرو فلسفه دين , رسالت فلسفه دين , آب كوزه و آب دريا , مشكل بزرگ برخى از ارباب فلسفه دين , نگاهى به فلسفه دين نورمن. ال. كيسلر , كتاب فلسفه دين «جان هيك» ,گستره فلسفه دين اسلام , حكمت چيست؟ معرفت چيست؟ فطرت چيست؟ , معرفت چيست ؟ , فطرت چيست؟ , ماجراهای معرفتشناسی , انگیزهٔ معرفتشناسی , ماجراهای تاملاتی در تعامل علم و قدرت , چه کسانی راه خیر و خوبی را می بندند؟ , بهترین زمان ازدواج , داستان عشق , موضوعی که به پادگان الغدیرناوتیپ13امیرالمومنین(ع)واقع درنزدیکی بندرامام مربوطه , شرح عملیات تفحص پیکر دو شهید , ﻣﺴﺎﻓﺖ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﻗﺒﺮ ﻣﻄﻬﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍﻉ ﻭﺑﺮﺍﺩﺭ , در مورد رمان گرترود نوشته هرمان هسه , چطور فیلم دینی بسازیم , آرزوهای کوچک ولی شیرین , سوپرمن , با وجود یوسف،عاقبت همه ختم به خیر است... , سفره ي هفت سين شامل چه چيز هايي مي شود؟ ,ماجرای خروس خان , معلم به بچه ها گفت , سن تمييز , معجزه های دین مبین اسلام انگار باید پس از 14 قرن کشف شوند , ملاعباس چاوشی , سخن پوتین درباره رهبر معظم ما , سلامی به غایت که منتظر آمدنش هستیم جانم فدات ,خدا یاریم کند , آب گرم با معده خالی , یادی ازگذشته براى فريفتگان فرهنگ غرب , نقش سردار
نظرسنجی
مطالب این وبلاگ چگونه می بینید |
آخرين مطالب
- چادر فروشی حجاب و عفاف زینبیه - ( 1400/11/8 )
- دعای امام حسین (ع) دعای یا رازق طفل صغیر امام حسین در روز عاشورا - ( 1399/12/21 )
- دعای روز غدیر - ( 1399/12/21 )
- دعای معراج - ( 1399/12/21 )
- دعای عهد - ( 1399/12/21 )
- حکایت کوتاه حسرت - ( 1395/9/10 )
- حکایت کوتاه فدای پروانه! - ( 1395/9/9 )
- حکایت کوتاه خیرات - ( 1395/9/9 )
- حکایت دختر فداکار - ( 1395/9/8 )
- داستان کوتاه ملاقات با خدا - ( 1395/9/8 )
- حکایت کوتاه ساحل و صدف - ( 1395/9/7 )
- حکایت کوتاه سیب قندک - ( 1395/9/6 )
- داستان کوتاه دو گدا - ( 1395/9/5 )
- داستان کوتاه شما استثنایی هستید ! - ( 1395/9/4 )
- داستان کوتاه چهار شمع ! - ( 1395/9/3 )
- داستان کوتاه فقط سه کلمه - ( 1395/9/2 )
- حکایت کوتاه امید - ( 1395/9/1 )
- حکایت کوتاه امید - ( 1395/9/1 )
- حکایت کوتاه گلف باز - ( 1395/8/30 )
- داستان کوتاه دو فرشته - ( 1395/8/29 )
محبوب ترین ها
- حکایت کوتاهی از حافظ شیرازی یا لسان الغيب - ( 1395/2/1 )
- بسم رب الشهدا - ( 1395/1/24 )
- سخن کفار بزودی قبر زينب[ع] را هم نبش ميکنيم - ( 1395/1/16 )
- معلم به بچه ها گفت : - ( 1395/1/2 )
- با وجود یوسف،عاقبت همه ختم به خیر است... - ( 1395/1/3 )
- سوپرمن! - ( 1395/1/3 )
- داستان کوتاهی از ابو مسلم خراسانی - ( 1395/1/10 )
- معجزه های دین مبین اسلام انگار باید پس از 14 قرن کشف شوند - ( 1395/1/2 )
- ماجرای واقعی اتاق سی سی یو ! - ( 1395/1/16 )
- داستان ازدواج ملا نصر الدین - ( 1395/1/11 )
- نهری که از عسل شیرین تر و از شیر سفید تر - ( 1395/2/20 )
- ماجرای خروس خان - ( 1395/1/2 )
- بهترین زمان ازدواج - ( 1395/1/7 )
- حکایت کوتاهی از امام حسن عسگری (ع) - ( 1395/1/30 )
- داستان کوتاه ساعت گمشده کشاورز - ( 1395/2/7 )
- سن تمييز - ( 1395/1/2 )
- حکایت کوتاهی از پاداش آخر سال - ( 1395/2/11 )
- حکایت کوتاه ساحل و صدف - ( 1395/9/7 )
- ماجرای گربهای كه زمان مرگ بیماران را پیشبینی میكند - ( 1395/1/16 )
- داستان کوتاه دو گدا - ( 1395/9/5 )
آمار وبلاگ
بازدید امروز : 16106
بازدید دیروز : 253
بازدید کل : 43927
تعداد مطالب : 317
تعداد نظرات : 7
کاربران عضو شده : 6
بازدید دیروز : 253
بازدید کل : 43927
تعداد مطالب : 317
تعداد نظرات : 7
کاربران عضو شده : 6
تاريخ ارسال مطلب : 1395/9/6 - 13:11
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه عاطفی,داستان کوتاه عاطفی,داستان کوتاه,خیرستان,حکایت و داستان کوتاه
سیب قندک
«اگر اینجا گم شوی و من را پیدا نکنی چه میکنی؟ اندیشهی گمکردن پدر، بیش از ترسِ گمشدنِ خودم اضطراب در دلم افکند.» علیاکبر کسمایی، مترجم و نویسندهای که قدیمیترها بیشتر با آثارش آشنا هستند در این متن از پدری نوشته که در همان کودکی او را برای همیشه گمکرده است.
پدرم هنوز نیامده بود و من گوشهی حیاطی که رفتهرفته در تیرگی و خنکی آخرین شبهای بهار فرو میرفت، با اسبم خداحافظی میکردم و پیش از آنکه هوا کاملا تاریک شود، به اتاقی که هنوز بوی چراغِ تازه روشن شده میداد میرفتم. اسبم تنهی تنومندِ درخت مو بود که از باغچهی گوشهی حیاطمان درآمده، کمی روی زمین خزیده و از زاویهی دو دیوار به سوی پشتبام بالا رفته و شاخوبرگ خود را روی دیوارِ مشترک ما و همسایه پراکنده بود. اسبم راهوار نبود ولی من با خیالهای کودکانه سوارش میشدم و به همهجا میرفتم. از روی سر همهی بچههای گذر میپریدم. به میدان مشق میرفتم، به نقارهخانه. نقارهخانه در خیال کودکانهی من، جعبهی همه صداها بود که آدمهایش از اشعهی زرین صبح و تیغههای ارغوانی آفتاب غروب ساخته شده بودند!
پدرم هنوز نیامده بود. پدرم هیچوقت با دست خالی به خانه بازنمیگشت. چیزهایی برای من میخرید که میدانست من از دیدنشان ذوق میکنم و با تشریفاتی شبیه چشمبندی نشانم میداد. چند فرزند پسر از دست داده بود. من آخرین پسرش بودم. در حاشیهی کتاب مثنوی چاپ هند که شبها پیش از خواب، آن را به آوای بلند میخواند و اکنون تنها یادگاریست که از او دارم، زیر تاریخ تولدم چنین نوشته است: «...اینک جز این یکی، دیگر گلی در گلستان زندگی من باقی نیست تا نوبت خزان آن کی رسد...» این یادداشت در حاشیهی مثنوی، گذشته از آنکه از ایمان پدرم به مولوی حکایت میکند، به خوبی میرساند که از داغ فرزند چه دل خونینی داشته است. به مادرم گفته بود تنها آرزویش این است که آنقدر زنده بماند تا بزرگی من یعنی بزرگی این آخرین پسرش را به چشم ببیند.
خیلی وقتها من را به گردش میبرد. روزی در ازدحام توپخانه، آن سالها که هنوز سردر الماسیه را خراب نکرده بودند، پدرم همچنان که دست مرا گرفته بود و از آن دروازهی کاشیکاری میگذشتیم، با لبخندی پدرانه از من پرسید: «اگر اینجا گم شوی و من را پیدا نکنی چه میکنی؟» اندیشهی گمکردن پدر، بیش از ترس گمشدن خودم اضطراب در دلم افکند. نخستینبار بود که میدیدم ممکن است پدرم را گم کنم و شاید نخستین دلهرهای بود که در زندگی حس میکردم.
پدرم شبها مناجات میکرد و از رنجهای روز به درگاه خدا پناه میبرد. همه خواب بودند جز من که صدای غمین او از خواب بیدارم میکرد و واهمهای در دلم میافکند. ترسی گنگ و مبهم با ارتعاش صدای لرزانش به دلم راه مییافت. سر به زیر لحاف میبردم و در آغوش خود پناه میجستم ولی صدایش در گوشم میپیچید و در آن حال دلم میسوخت، نمیدانم برای چه؛ برای پدرم، برای خودم و یا برای چیزهای گنگ و مبهم.کمکم ترسم میریخت و حس میکردم که همچون پر كاهی سبک شدهام.
شبهای سرد زمستان هنگامی که زوزهی سگهای ولگرد تهران از دور بهگوش میرسید، پدرم بعد از خوردن شام برمیخاست و پالتو میپوشید و یقهی آن را تا گوشها بالا میکشید، زیر جوراب به پاهای خود کاغذ میچسباند تا سرما نزنند و آنوقت قابلمهای را که از غذای همان شب پر شده بود برمیداشت و برای خانوادهی مُهرساز بینوایی میبرد که روزها گوشهی مسجد شاه، بساط محقر مُهرسازی خود را میگسترد و عواید این کارش کفاف مخارج زندگی زن و فرزندش را نمیداد. در اینگونه شبها، تا زمانی که پدرم بازنمیگشت نمیخوابیدم. ساعتی بعد که پدرم بازمیگشت از سرما میلرزید، از دهانش بخار بیرون میآمد و نوک بینی و پشت گوشش از سوز سرما قرمز میشد و هنگامی که پالتو از تن درمیآورد، با همهی خستگی و سرمازدگی، قیافهی راضی و خشنود مردی را داشت که از عمل خود با همهی زحمتش لذت برده و میرود که شب را با وجدان آسوده سر بر بالش خواب نهد.
پدرم هنوز نیامده بود. هروقت دیر میکرد مادرم دلواپس میشد زیرا مرد آرامی نبود و هیچوقت در زندگی آسوده نمینشست. چندینبار به زندان افتاده بود. مادرم از گذشتههای او تجربههای تلخی داشت، به همین دلیل هروقت صدای در برمیخاست بیاختیار به خود میلرزید. همیشه تصور میکرد که ماموران برای بازداشت پدرم آمدهاند! تازه به مدرسه میرفتم. شبی که پدرم را گرفتند درست در خاطرم نیست اما بعد از آن را خوب به یاد دارم: آن روزها و شبها را که پدرم درخانه نبود. چندی بعد که یک روز به اتفاق چند سرباز مسلح و یک مامور «سویل» برای دیدن زن و فرزند از زندان به خانه آمد، خوب به خاطرم مانده است. هوا گرم بود. چهرهی پریدهرنگ او و نگاههای خیره و حالت مغموم و غمزدهاش را گویی همین دیروز بود که در ایوان خانه میدیدم. با پیراهن یقهباز و حالتی افسرده و پریشان گوشهی ایوان نشست و قلیان خواست. نگاهش در آنسوی حیاط، میان شاخوبرگ درختان مو و بلکه هم خیلی دورتر گمشده بود. پاسبانان در هشتی خانه به انتظارش نشسته بودند. وقتی قلیان را زمین گذاشت، من را روی زانوان خود نشاند اما اندیشه و نگاهش هنوز جای دیگر بود، خیلی دور، گویی به آیندهای مجهول میاندیشد. به سرنوشت من، به سرنوشت پسری بیپدر...
با احساسی گنگ و درعینحال رساتر از عقل و هوش کودکی به سنوسال من، میفهمیدم که پدرم در چه تلاطم روحی افتاده است: پدری که میدانستم دیگر هرشب به خانه بازنمیگردد و بر سرم باران میوه و بازیچه نمیریزد و روی دیوار اتاق با انگشتان خود نقش کلهی خرگوش نمیاندازد. پدری که میدانستم دیگر صدای مناجات شبانهاش را نخواهم شنید و به آوای مثنوی خواندنش به خواب نخواهم رفت.
زندان پدرم در دژبان مرکزی، دهلیز تیرهای در انتهای دالانی باریک بود. یکبار پسرعموی کوچکم که در حدود چهاردهسال بیشتر نداشت من را به دیدار او برد. اما آن روز دوبار جلوی ما دو کودک ششساله و چهاردهساله را گرفتند: یکبار مقابل در ورودی دژبانی در میدان مشق و یکبار هم در برابر آن دالان دراز و باریکِ زندانی که در گوشهی جنوب غربی دژبانی بود... به یاد ندارم که به ما چه گفتند ولی هنوز یادم هست که از نگاههای سرد و رفتار خشن زندانبانان و از تفنگهای نیزهدار نگهبانان بسیار ترسیدم و از پسرعمویم که او نیز چیزی بیشتر از من نمیدانست، با اصرار گریهآلودی میپرسیدم که پدرم چرا به اینجا آمده است؟!
وقتی از محوطهی دژبانی میگذشتیم بوی خاک آفتابخورده توام با بوی پهنِ اسب و قاطر به مشامم خورد. هوا گرم بود، پدرم روی زمین خاکی زندان نشسته بود و هنوز همان پیراهن یقهباز را پوشیده بود. وقتی پس از مدتی چشمم به او افتاد، از ریشهای انبوه او تعجب کردم و بهنظرم رسید که در این چندماه اخیر چندین سال پیر شده است.
همینکه من را دید با چشمان اشکآلودی در آغوشم کشید. هنوز گرمی اشکهای او را روی پوست خود حس میکنم. هنوز حرارت سینهی عریان و ضربان قلب پرتپش او هنگامی که من را در آغوش گرفت چنانکه گویی همین دیروز بود، در خاطرم به وضوح تمام باقی مانده است. خیلی کوچکتر از آن بودم که بدانم پدری در زندان وقتی پسرش را میبیند و میداند که این آخرینبار است که او را، جگرگوشهاش را، آخرین امید زندگیاش را در آغوش میکشد، چه حالی دارد و زخم زندگی و نیشتر مرگ و تندباد حادثه را چگونه تا مغز استخوان خود احساس میکند. روی زمین خشک زندان نشسته بود و من را در آغوش میفشرد و میگریست. اشکهای گرمش روی صورتم میریخت، زاری او من را نیز به گریه انداخت؛ هرچند درست نمیدانستم که برای چه گریه میکنم. همینقدر حس میکردم که دلم میسوزد. در آن حال به یاد مناجاتهای شبانهی پدرم افتادم. صدای همان نالههای سوزناک سحرگاهی و همان راز و نیازهای دردآلودی که شبانگاهان من را از خواب میپراند، در سلول تنگ و تیرهی زندان پیچیده بود...
حق نداشتیم زیاد پیش او بمانیم. زندانبان چندینبار از برابر زندان گذشت و اشاره کرد که وقت ملاقات گذشته است. اما پدری که میدانست دیگر پسرش را نخواهد دید، پدری که میدید باید برای همیشه از پارهی جگرش جدا شود، چگونه میتوانست یگانه فرزندش را از آغوش خود رها کند؟ سرانجام اشکهایش را پاک کرد. لحظهای آرام گرفت. در سکوت غمانگیزی من را بوسید و از جیب جلیقهاش که گوشهی زندان افتاده بود، چند شاهی پول خرد درآورد و به پسرعمویم داد و گفت: «برایش سیب قندک بخر.» مثل اینکه با این کار به خودش نیز دلداری داد...
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم. چراغی که هرشب روشن میشد و بازگشت پدر را نوید میداد فروغی بود که در دلم میمرد و فروبردن شعلهی حیات پدرم را به یاد میآورد. گلهای اطلسی در باغچهی خانهی ما برای همیشه پژمردند و اسبم نیز خشکید.
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم اما هر سال در آخرین روزهای فصل بهار، سیب قندک به بازار میآید.
«اگر اینجا گم شوی و من را پیدا نکنی چه میکنی؟ اندیشهی گمکردن پدر، بیش از ترسِ گمشدنِ خودم اضطراب در دلم افکند.» علیاکبر کسمایی، مترجم و نویسندهای که قدیمیترها بیشتر با آثارش آشنا هستند در این متن از پدری نوشته که در همان کودکی او را برای همیشه گمکرده است.
پدرم هنوز نیامده بود و من گوشهی حیاطی که رفتهرفته در تیرگی و خنکی آخرین شبهای بهار فرو میرفت، با اسبم خداحافظی میکردم و پیش از آنکه هوا کاملا تاریک شود، به اتاقی که هنوز بوی چراغِ تازه روشن شده میداد میرفتم. اسبم تنهی تنومندِ درخت مو بود که از باغچهی گوشهی حیاطمان درآمده، کمی روی زمین خزیده و از زاویهی دو دیوار به سوی پشتبام بالا رفته و شاخوبرگ خود را روی دیوارِ مشترک ما و همسایه پراکنده بود. اسبم راهوار نبود ولی من با خیالهای کودکانه سوارش میشدم و به همهجا میرفتم. از روی سر همهی بچههای گذر میپریدم. به میدان مشق میرفتم، به نقارهخانه. نقارهخانه در خیال کودکانهی من، جعبهی همه صداها بود که آدمهایش از اشعهی زرین صبح و تیغههای ارغوانی آفتاب غروب ساخته شده بودند!
پدرم هنوز نیامده بود. پدرم هیچوقت با دست خالی به خانه بازنمیگشت. چیزهایی برای من میخرید که میدانست من از دیدنشان ذوق میکنم و با تشریفاتی شبیه چشمبندی نشانم میداد. چند فرزند پسر از دست داده بود. من آخرین پسرش بودم. در حاشیهی کتاب مثنوی چاپ هند که شبها پیش از خواب، آن را به آوای بلند میخواند و اکنون تنها یادگاریست که از او دارم، زیر تاریخ تولدم چنین نوشته است: «...اینک جز این یکی، دیگر گلی در گلستان زندگی من باقی نیست تا نوبت خزان آن کی رسد...» این یادداشت در حاشیهی مثنوی، گذشته از آنکه از ایمان پدرم به مولوی حکایت میکند، به خوبی میرساند که از داغ فرزند چه دل خونینی داشته است. به مادرم گفته بود تنها آرزویش این است که آنقدر زنده بماند تا بزرگی من یعنی بزرگی این آخرین پسرش را به چشم ببیند.
خیلی وقتها من را به گردش میبرد. روزی در ازدحام توپخانه، آن سالها که هنوز سردر الماسیه را خراب نکرده بودند، پدرم همچنان که دست مرا گرفته بود و از آن دروازهی کاشیکاری میگذشتیم، با لبخندی پدرانه از من پرسید: «اگر اینجا گم شوی و من را پیدا نکنی چه میکنی؟» اندیشهی گمکردن پدر، بیش از ترس گمشدن خودم اضطراب در دلم افکند. نخستینبار بود که میدیدم ممکن است پدرم را گم کنم و شاید نخستین دلهرهای بود که در زندگی حس میکردم.
پدرم شبها مناجات میکرد و از رنجهای روز به درگاه خدا پناه میبرد. همه خواب بودند جز من که صدای غمین او از خواب بیدارم میکرد و واهمهای در دلم میافکند. ترسی گنگ و مبهم با ارتعاش صدای لرزانش به دلم راه مییافت. سر به زیر لحاف میبردم و در آغوش خود پناه میجستم ولی صدایش در گوشم میپیچید و در آن حال دلم میسوخت، نمیدانم برای چه؛ برای پدرم، برای خودم و یا برای چیزهای گنگ و مبهم.کمکم ترسم میریخت و حس میکردم که همچون پر كاهی سبک شدهام.
شبهای سرد زمستان هنگامی که زوزهی سگهای ولگرد تهران از دور بهگوش میرسید، پدرم بعد از خوردن شام برمیخاست و پالتو میپوشید و یقهی آن را تا گوشها بالا میکشید، زیر جوراب به پاهای خود کاغذ میچسباند تا سرما نزنند و آنوقت قابلمهای را که از غذای همان شب پر شده بود برمیداشت و برای خانوادهی مُهرساز بینوایی میبرد که روزها گوشهی مسجد شاه، بساط محقر مُهرسازی خود را میگسترد و عواید این کارش کفاف مخارج زندگی زن و فرزندش را نمیداد. در اینگونه شبها، تا زمانی که پدرم بازنمیگشت نمیخوابیدم. ساعتی بعد که پدرم بازمیگشت از سرما میلرزید، از دهانش بخار بیرون میآمد و نوک بینی و پشت گوشش از سوز سرما قرمز میشد و هنگامی که پالتو از تن درمیآورد، با همهی خستگی و سرمازدگی، قیافهی راضی و خشنود مردی را داشت که از عمل خود با همهی زحمتش لذت برده و میرود که شب را با وجدان آسوده سر بر بالش خواب نهد.
پدرم هنوز نیامده بود. هروقت دیر میکرد مادرم دلواپس میشد زیرا مرد آرامی نبود و هیچوقت در زندگی آسوده نمینشست. چندینبار به زندان افتاده بود. مادرم از گذشتههای او تجربههای تلخی داشت، به همین دلیل هروقت صدای در برمیخاست بیاختیار به خود میلرزید. همیشه تصور میکرد که ماموران برای بازداشت پدرم آمدهاند! تازه به مدرسه میرفتم. شبی که پدرم را گرفتند درست در خاطرم نیست اما بعد از آن را خوب به یاد دارم: آن روزها و شبها را که پدرم درخانه نبود. چندی بعد که یک روز به اتفاق چند سرباز مسلح و یک مامور «سویل» برای دیدن زن و فرزند از زندان به خانه آمد، خوب به خاطرم مانده است. هوا گرم بود. چهرهی پریدهرنگ او و نگاههای خیره و حالت مغموم و غمزدهاش را گویی همین دیروز بود که در ایوان خانه میدیدم. با پیراهن یقهباز و حالتی افسرده و پریشان گوشهی ایوان نشست و قلیان خواست. نگاهش در آنسوی حیاط، میان شاخوبرگ درختان مو و بلکه هم خیلی دورتر گمشده بود. پاسبانان در هشتی خانه به انتظارش نشسته بودند. وقتی قلیان را زمین گذاشت، من را روی زانوان خود نشاند اما اندیشه و نگاهش هنوز جای دیگر بود، خیلی دور، گویی به آیندهای مجهول میاندیشد. به سرنوشت من، به سرنوشت پسری بیپدر...
با احساسی گنگ و درعینحال رساتر از عقل و هوش کودکی به سنوسال من، میفهمیدم که پدرم در چه تلاطم روحی افتاده است: پدری که میدانستم دیگر هرشب به خانه بازنمیگردد و بر سرم باران میوه و بازیچه نمیریزد و روی دیوار اتاق با انگشتان خود نقش کلهی خرگوش نمیاندازد. پدری که میدانستم دیگر صدای مناجات شبانهاش را نخواهم شنید و به آوای مثنوی خواندنش به خواب نخواهم رفت.
زندان پدرم در دژبان مرکزی، دهلیز تیرهای در انتهای دالانی باریک بود. یکبار پسرعموی کوچکم که در حدود چهاردهسال بیشتر نداشت من را به دیدار او برد. اما آن روز دوبار جلوی ما دو کودک ششساله و چهاردهساله را گرفتند: یکبار مقابل در ورودی دژبانی در میدان مشق و یکبار هم در برابر آن دالان دراز و باریکِ زندانی که در گوشهی جنوب غربی دژبانی بود... به یاد ندارم که به ما چه گفتند ولی هنوز یادم هست که از نگاههای سرد و رفتار خشن زندانبانان و از تفنگهای نیزهدار نگهبانان بسیار ترسیدم و از پسرعمویم که او نیز چیزی بیشتر از من نمیدانست، با اصرار گریهآلودی میپرسیدم که پدرم چرا به اینجا آمده است؟!
وقتی از محوطهی دژبانی میگذشتیم بوی خاک آفتابخورده توام با بوی پهنِ اسب و قاطر به مشامم خورد. هوا گرم بود، پدرم روی زمین خاکی زندان نشسته بود و هنوز همان پیراهن یقهباز را پوشیده بود. وقتی پس از مدتی چشمم به او افتاد، از ریشهای انبوه او تعجب کردم و بهنظرم رسید که در این چندماه اخیر چندین سال پیر شده است.
همینکه من را دید با چشمان اشکآلودی در آغوشم کشید. هنوز گرمی اشکهای او را روی پوست خود حس میکنم. هنوز حرارت سینهی عریان و ضربان قلب پرتپش او هنگامی که من را در آغوش گرفت چنانکه گویی همین دیروز بود، در خاطرم به وضوح تمام باقی مانده است. خیلی کوچکتر از آن بودم که بدانم پدری در زندان وقتی پسرش را میبیند و میداند که این آخرینبار است که او را، جگرگوشهاش را، آخرین امید زندگیاش را در آغوش میکشد، چه حالی دارد و زخم زندگی و نیشتر مرگ و تندباد حادثه را چگونه تا مغز استخوان خود احساس میکند. روی زمین خشک زندان نشسته بود و من را در آغوش میفشرد و میگریست. اشکهای گرمش روی صورتم میریخت، زاری او من را نیز به گریه انداخت؛ هرچند درست نمیدانستم که برای چه گریه میکنم. همینقدر حس میکردم که دلم میسوزد. در آن حال به یاد مناجاتهای شبانهی پدرم افتادم. صدای همان نالههای سوزناک سحرگاهی و همان راز و نیازهای دردآلودی که شبانگاهان من را از خواب میپراند، در سلول تنگ و تیرهی زندان پیچیده بود...
حق نداشتیم زیاد پیش او بمانیم. زندانبان چندینبار از برابر زندان گذشت و اشاره کرد که وقت ملاقات گذشته است. اما پدری که میدانست دیگر پسرش را نخواهد دید، پدری که میدید باید برای همیشه از پارهی جگرش جدا شود، چگونه میتوانست یگانه فرزندش را از آغوش خود رها کند؟ سرانجام اشکهایش را پاک کرد. لحظهای آرام گرفت. در سکوت غمانگیزی من را بوسید و از جیب جلیقهاش که گوشهی زندان افتاده بود، چند شاهی پول خرد درآورد و به پسرعمویم داد و گفت: «برایش سیب قندک بخر.» مثل اینکه با این کار به خودش نیز دلداری داد...
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم. چراغی که هرشب روشن میشد و بازگشت پدر را نوید میداد فروغی بود که در دلم میمرد و فروبردن شعلهی حیات پدرم را به یاد میآورد. گلهای اطلسی در باغچهی خانهی ما برای همیشه پژمردند و اسبم نیز خشکید.
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم اما هر سال در آخرین روزهای فصل بهار، سیب قندک به بازار میآید.
برچسبها : حکایت و داستان کوتاه,حکایت کوتاه و داستان کوتاه,حکایت کوتاه عاطفی,داستان کوتاه عاطفی,داستان کوتاه,خیرستان,حکایت و داستان کوتاه